فراموش نکنيم که ما در سال پنجاه و هفت، نسبت به زمان، ظرفيت و توان و همچنين موقعيت ژئوپولتيکی کشورمان، پس از اسرائيل، پيشرفتهترين ملت خاورميانه در آسيا و جلوتر از تمامی کشورهای قارهی آفريقا بوديم. آن اندازه هم غنی و در حال پيشرفت که اصولن پاره ای از جامعه شناسان بر اين باورند که يکی از عمدهترين دلايل «سقوط نظام شاهنشاهی»، شتاب بيش از اندازه در راه مدرنيزه کردن ايران بود، نه پسماندهگی و حتا درجا زدن آن. آنهم با آن چندرقاز درآمد نفتی که براستی حتا به اندازهی بودجهی مجمعِ تشخيصمصلحت و شوراینگهبان و بسيج هرسه زايد اين رژيم هم نبود.
***
آنچه ايرانيان کنونی بدان رسيدهاند، يک «ابتذالِملی» است، نه آگاهی بيشتر!
آن سادهانديشانی که مشکل ما را تنها در «خود رژيم» خلاصه کرده و فقط هم «رهبر» و «رئيس جمهوری» و «تيمسارها» و «وزرای» سابقن روضهخوان و شاگردحلبیساز و گاودار و شمعفروش... جمهوری اسلامی را بدونِ صلاحيتهای لازم و حقير میپندارند، چه خوب است که نيمنگاهی هم بدين سوی افکنند تا چشماندازِ گستردهتری از آسيب های کمرشکن اين نظامِ سفلهپرور به «فرهنگ و هنجارهای جامعهی ايران» در برابرِ ديدگانشان پيدار گردد.
پنچرگير را به «برنامهسازیتلويزيون» چکار آخر، فرشفروش چه ميداند که «جامعهشناسی» کيلويی چند است، دوچرخهساز را چه به تشکيل «انجمنادبی» و سمسار و قناد و رستورانداران... در کدامين مکاتب «درسِکشورداری» آموختهاند که خود را از «رهبرانِاپوزيسيون» بشمار آورده و هيچيک هم به پستی پايينتر از «رياستِ جمهوری» يا «نخست وزيری» در فردای ايران رضايت ندهند!...
................
با اينکه اکثريت مردم و بهیويژه، «سياسيون» و بهاصطلاح «روشنفکران» ايران بر اين باورند که، "اينک مردم ما خيلی آگاهتراز سال پنجاه و هفت هستند" و به تبع آن هم حال خواهان يک «حکومتِسکولار» بوده و «اپوزيسيون کنونی ايران» هم بسيار هُشيارتر و فرزانهتر از اپوزيسيون نظام شاهنشایست، من اما نه تنها چنين «انگاره» ای را قبول ندارم، سهل است که بر اين باورم که هم مردم کنونی ما بسی کمآگاهتر از مردمِ آن روزگار هستند و هم اينکه «اپوزيسيون کنونی» ما از عناصری بس ناآگاهتر و واماندهتر و «مسئوليتنشناستر» از دشمنانِ نظام پيشين تشکيل يافته، البته نسبت به زمان خود، که اين «زمان خود»، يک فاکتور «پايهای» و بسيار مهم در هر تحليل و پژوهشِ علمی و معتبر است.
يعنی همان نکتهی «کليدی» که شوربختانه بهتحقيق هم، تا کنون در گفتار و نوشتار همهی «تحليلگران» ما غايب بوده و هست که نگارنده در اندازهی فهم خويش، در ادامه، اشارهی کوتاهی هم بدان خواهم داشت.
و اما اين که ملتی، آنهم با سرکردهگی مثلن روشنفکرانِ خويش، با يک نادانی حتا بعيد از «کودکانِ دبستانی»، تمامِ هست و نيست خود را دودستی به مشتی روضهخوان بدکارهِ «گريخته از گورستانِ ِتاريخ» تقديم کرده و تنها پس از (مشاهدهی شرارتهای بیسابقه در تاريخِ حکومت آنان)، تازه چشم و گوشاش باز شده و به «سکولاريسم» و يا حتا به «جدايی کامل مذهب از سياست» هم رسيده باشد که دليل «آگاهتر» گشتن آن ملت و نخبهگانش نيست. آنهم پس از ديدنِ سی و چهار سال دزدی و دروغ و بيداد و ستم هرروزه.
برای «چرايی» اين استدلال، مثالی مياورم که مرادم روشنتر گردد. چنانچه از ما ايرانيان پرسيده ميشد که: (پسمانده ترين مسلمانانِ جهان در کدام کشور ها زندگی ميکنند؟) به باور من، پاسخِ اکثريت اين میبود که: (در پاکستان و سودانِ عمرالبشير و عربستانِ سعودی و افغانستان و يمن). حال اگر آن «پاسخی» که من از سوی «اکثريت» دادم درست باشد که گمان میبرم چنين نيز باشد آنگاه، درستی آن استدلال هم در پاسخ "از پيش روشنِ" اين پرسش هويدا خواهد شد که: «براستی اگر مردمان نگونبخت آن کشور های از ديدِما، «بسيار پسمانده» هم بسان ما، سی و چهار سال «جمهوری اسلامی» را تجربه کرده و به چشم خود ديده بودند که «حکومتی اسلامی» چه بلای خانمانسوزیست، آيا اينک حتا از ما نيز سکولارتر نمیگشتند؟». طبيعیست که پاسخ بايد «آری» باشد.
اين که سهل است، به باورم من اصلن چنانچه اين «جمهوری اسلامی روضهخوانان»، چند صد «روانپريش» بستری در تيمارستان ها را هم که سی و چهار سال تمام اينسان شکنجه ميداد که ما را داده، بدونِ شک اينک آن «ديوانهگان بالينی» اصلن از ما نيز چند پله فراتر رفته و ديگر خواستار بريدن کاملِ دست اين «اربابعمائم» و «ملی مذهبیها» و ساير «اسلاميون» از «دخالت در امر سياست» میشدند، چه رسد به ما خودشيفتهگان خودفريب که پس از تحمل اين همه مصيبت و خفت و خواری از «حکومتی مذهبی»، تازه به «سکولاريسم» رسيده و کودکوار هم از اين کشفِشگفتانگيزِ خود ذوقزده گشته و کلی هم بدان ميباليم! يعنی به امر بسيار پيشپای افتادهای که هم خود سدهها آنرا در کشورِ خويش تجربه کرده بوديم و هم اين که اساسن از بديهیترين شروط رسيدنِ به يک حکومت حتا «نيمچه آزاد» است، چه رسد به نظامی دموکراتيک.
از اين ها گذشته، با بررسی رخدادهای اين سهدههی و اندی گذشتهی جهان و بهويژه اين «انفلاب شگرفِ تکنولوژيکی» که در حوزهی «ارتباطات» صورت پذيرفته، ديگر اصلن مقايسه مردم آن زمان ايران با «اکنونيان» مقايسهای کاملن نابجاست. چرا که حال ما در عصر ماهواره و اينترنت و سرعتهايی زندگی ميکنيم که همهی فواصل جغرافيايی را بیمعنا کرده، نه در سال پنجاه و هفتی که اکثريت قريب بهاتفاقِ مردمِ ايران باشند و يک بنگاه سخنپراکنی آنهم مغرض بنام «بی. بی. سی» که صدایاش هم به هزار خِر و فِش بهگوش رسد. يعنی در زمانهای که ديگر اکثر کودکان دبستانی ما نيز، از راهِ اينترنت و حتا با موبايلی که دردست دارند، تنها در چندثانيه از حقيقتِ همهی رخدادهای اين گيتی باخبر میگردند. آنهم با مستنداتی روشن و عکس و فيلم و گزارش و مصاحبه.
از آن زمان تا به امروز هم که آنچنان ملتهايی به آزادی دست يافتهاند که در سال پنجاه و هفت، در زمينه مدنيت، دستکم يکسده از ما عقبتر بوده و حتا يک دهم سرمايههای مادی و دانشی ما را هم نداشتند. کشورهايی در آمريکای لاتينِ ديکتاتورخيز، اروپای شرقی اسير فاشيسم ـ کمونيسم اتحادِ شوروی، آسيای خودمان که هيچ سنخيتی با دموکراسی نداشت و حتا در آفريقای گرسنه و پاپتی که شمارشان هم نزديک به صد کشور است. همهی اين دگرگونیهای بزرگ هم در طول همين «سی و چهار سال»ی که ما خفتهگانِ خودشيدا، تازه بدين جای کار رسيدهايم که: (ای دل غافل، عجب معجون محشری بوده اين «سکولاريسم» بیپير و ما تا کنون نمیدانستيم!)
اصلن فراموش نکنيم که ما در سال پنجاه و هفت، نسبت به زمان، ظرفيت و توان و همچنين موقعيت ژئوپولتيکی کشورمان، پس از اسرائيل، پيشرفتهترين ملت خاورميانه در آسيا و جلوتر از تمامی کشورهای قارهی آفريقا بوديم. آن اندازه هم غنی و در حال پيشرفت که اصولن پاره ای از جامعه شناسان بر اين باورند که يکی از عمدهترين دلايل «سقوط نظام شاهنشاهی»، شتاب بيش از اندازه در راه مدرنيزه کردن ايران بود، نه پسماندهگی و حتا درجا زدن آن. آنهم با آن چندرقاز درآمد نفتی که براستی حتا به اندازهی بودجهی مجمعِ تشخيصمصلحت و شوراینگهبان و بسيج هرسه زايد اين رژيم هم نبود.
مهمتر از آن فاکتها، اصولن «رشدِ فکری» هر ملت و حتا فردی در دورهای امکانپذير میگردد که آنان «احساس ثبات و امنيت» کنند، ولو که وجود اين «دو عامل اجتماعی» با آزادی هم همراه نباشند. همچنان که «دوشرط اساسی» و لازمِ هر پيشرفتِ دگری نيز وجود همين دو موهبت است. وحال در جامعهای که هيچ نظمِاجتماعی و قانونلازمالاجرايی موجود نباشد که شهروندان آن بدانند که از چه حقوقی برخوردار و از کدام آزادیها محرومند، تا بدانجا که برای «يک اتهامِ واحد» احکامی گاه تا يکصد و هشتاد درجه متضاد صادر گردد، در کشوری که حتا زن و شوهرهای قانونی هم مطمئن نباشد که بههنگامِ قدم زدن در پارکی، چندباری مورد پرس و جو و آزار قرار نگرفته و با روان و جسمی سالم به خانه بازخواهند گشت، در زير سيطره رژيمی که حتا بر اساس آمار نيمهراستِ خود هم دويست و پنجاه هزار زندانی «عادی» داشته و روزانه هم بيش از هزار و ششصد شهروند ديگر را بر شمار آنان بيافزايد، در نظامی که وکلایدادگستری آن را تنها به جرم دفاع از اتهام خوردههای خودِ آن نظام زندانی کنند، در کشوری که دولت مثلن قانونی آن مجوزِ رسمی نمايش فيلمی را صادر و دهارگانِ غيررسمی و يا امامجمعه و آيتالله نشسته در قم از اکران آن فيلم جلوگيری کنند... چگونه ميشود «احساس امنيت» کرده و در سايه آن هم به «بالندهگیفکری» دست يافت، معمايیست که من ناآگاه حلِ آنرا نمیدانم!
اصلن اين نظام جامعهی ما را به چنان ناامنی و هرج و مرجی رسانده که ديگر نه نظمی ـ ولو غلط ـ بر ارگان های حکومتی و حتا کانونهای مردمی آن حاکم است، نه ضابطهای و نه هيچ ديسيپلين ويژهای که بتوان آنرا شناخت و تعريف کرد. يعنی به وضعِ هراسناکی که ديگر از همه جای جامعه مصيبت ميبارد و بدين خاطر هم از ديدِ من، همين برهم زدنِ «ساماناجتماعی» و «ازميانبردنِ امنيت» بزرگترين صورتحسابیست که اين «قومِ بدتر از تاتار ومغول» بر روی دست ما گذاردهاند، نه لفت و ليسِ درآمدنفتی و حتا خسارات کمرشکن جنگ تحميلی خمينی و مريدانِ عربدهجویاش. چرا که اين آسيبهای خانمانسوز، ايران را آنچنان دِفورمه و پرشيده کرده که ما اصلن حتا با داشتن امکانات مالی فراوان هم نخواهيم توانست که زودتر از دستِکم چنددهه آنرا ترميم کنيم.
زيرا نخست اينکه «بسامان کردن» يک جامعهی از همگسيخته و گرفتارِ «بدفرهنگی» و «ناامنی»، بسی دشوارتر از ساختنِ جامعهای عقبمانده است که اصلن سر و سامانی نداشته،
دو ديگر اينکه استقرارِ يک نظماجتماعی، به جز امکانات مالی، نيازمندِ طرح و برنامه و بهويژه، «فرهنگسازی» هم هست که اصلن پايهی اين کار است و بگونهی طبيعی، پروسهای بسيار زمانبر و سرانجام هم، مادام که جامعهای نظم و نسقِ متعارف و ثابتی نداشته باشد که ديگر دولتها هم آنرا شناخته و بدان اعتماد کنند، جزيی از خانواده جهان امروز محسوب نشده و بههمين سبب هم قادر به هيچ پيشرفتی در دنيای کنونی نخواهد بود. اين همه تازه، مشروط بر اين است که اصلن ابتدا ما بتوانيم اين بساطِ «ايرانسوزی» روضهخوانان را از کشورمان برچيده و نظمی آبرومندِ متکی بر خرد و دانش و منطق و مسئوليت را برجای آن مستقر سازيم. يعنی همان کاری که فعلن هم، نه در حالِ انجام است و نه اصلن عزم و برنامهای جدی برای تهيه مقدماتِ برداشتن همين گامِ نخست.
آن بدفرهنگی هم که آوردم، بهگونهی قهری، همه کس و تمامی دستگاهها را هم به «بدآموزی» سوق داده و «بدکردار» کرده. يعنی از «شيوه مديريت» وزارتخانهها و دوايردولتی و ساير ارگانهای وابسته به خودِ حکومت گرفته تا نحوهی ادارهی کارخانهها و شرکتهای خصوصی و حتا نظامخانوادهگی و همسايهداری و دکانداری را. بدان سان که ديگر در هيچ کجای ايران منطق و سلسلهمراتب و آداب و هنجارِ ايرانشمولی وجود نداشته و با از ميان رفتن تمامی ارزشهای اخلاقی و مسخره گشتنِ «مديريت دادگستری» کشور و امر وکالت هم، اينک هر کسی ناخواسته خود را در جنگلِ ترسناکی میبينند که در آن، برای بقای خويش، میبايد به هر کار غيراخلاقی و بيدادگرانهای دست زند.
از آنجايی هم که بيش از سهدهه کوچکترين آدمها بر بزرگترين جايگاهها نشسته، فقيرترين کسان غنیترينها گشته و بیفرهنگترين آدمها هم طراح و مجری پروژههای فرهنگی جامعه بودهاند، ديگر همهی مرتبتهای اجتماعی هم پوچ و مبتذل گشته. تفاوتی هم نمیکند، چه در جامعهی درون و چه در ميان ما بيرونیها، چه در حکومت و دولت کنونی و چه حتا در نزد گروهی که ناسلامتی میبايستی «بديلِ» آن باشند.
پس آن سادهانديشانی که مشکل ما را تنها در «خود رژيم» خلاصه کرده و فقط هم «رهبر» و «رئيس جمهوری» و «تيمسارها» و «وزرای» سابقن روضهخوان و شاگردحلبیساز و گاودار و شمعفروش... جمهوری اسلامی را بدونِ صلاحيتهای لازم و حقير میپندارند، چه خوب است که نيمنگاهی هم بدين سوی افکنند تا چشماندازِ گستردهتری از آسيب های کمرشکن اين نظامِ سفلهپرور به «فرهنگ و هنجارهای جامعهی ايران» در برابرِ ديدگانشان پيدار گردد.
پنچرگير را به «برنامهسازیتلويزيون» چکار آخر، فرشفروش چه ميداند که «جامعهشناسی» کيلويی چند است، دوچرخهساز را چه به تشکيل «انجمنادبی» و سمسار و قناد و رستورانداران... در کدامين مکاتب «درسِکشورداری» آموختهاند که خود را از «رهبرانِاپوزيسيون» بشمار آورده و هيچيک هم به پستی پايينتر از «رياستِ جمهوری» يا «نخست وزيری» در فردای ايران رضايت ندهند! خوب دقت کنيد که اينان تازه همان کسانی هستند که خود را جزو بخشِ بهاصطلاح «اليت» جامعهی ايران و «مغزهای گريخته از کشور» بشمار آورده و بطور طبيعی هم ادعا دارند که گويا هزاران بار فرزانهتر از حکومتگران و مردم درون کشور باشند.
اين خودبزرگبينیها و اداهای سخيف هم، دليلی ندارند، مگر همان «مسخِ فرهنگ» و تنزل دادنِ «ارزشهای اجتماعی» يک ملت که در روند حيات اجتماعی آن شکل گرفته و متکی بر دانش، منطقِ و همچنين تجربههای تاريخی پيشينيان اوست. نتيجهی طبيعی آن « حقارتگستری» هم دقيقن همين «ابتذالِ انديشه»، «ميدانداری سفلهگان» و بهويژه «ترکتازی شهرتطلبان» است که همگی هم از نشانههای «پسرفت» يک جامعهی نگونبخت بهسختی بيمار بشمار ميروند نه «رشدِ فکری» آن. با نگاهی از زاويهی ديگر هم، گونهای «روانپريشیاجتماعی» که عارف و عامی، خُرد و کلانِ و پير و جوان جامعهای را خردباخته و روانی کرده باشد .
البته درست است که ايران تا پيش از آن «آشيانسوزیتاريخی» دارای نظامی کاملن دموکراتيک نبود و ما مردم خود نيز از ناهنجاریهای بسياری رنج میبرديم، ليکن ما در آن روزگار دارای جامعهای «متعارف» و باانضباطی بوديم که در آن، هم هر شهروند عادی، زندگی و شغلی متناسب با تحصيلات و جايگاه اجتماعی و فرهنگی خويش را داشت و هم اينکه هر مقام کشوری يا لشگری، بهلحاظ فرهنگ و سطحدانش و بينش و شأنانسانی خود، براستی شايستهگی مسندی را داشت که بر آن تکيه زده بود. يعنی جامعهای پیريزی شده بر شالودهی «نظمی منطقی» که اگر هم آزادی های سياسی در آن محدود بود اما، همگی شهروندان آن بهنيکی میدانستند که گسترهی دامان همان «آزادی های محدود» تا بهکجاست، جايگاه اجتماعی خودشان چيست و خلاصه بقال کيست، عطار چگونه است، فرماندار بايد چه شايستهگیهای حدافلی داشته و افسرجزء میبايستی چه تحصيلات و مراحلِ نظامی را طی کند تا به جايگاه اميری در آرتش دست پيدا کند.
ايران فلکزه کنونی اما ديرسالیست که در دست مشتی بی سر و پای متعلق به بیفرهنگ ترين لايههای اجتماعی ايران بوده و حتا در ميان همان گروههای «تربيتنايافته و پسمانده» هم، متعلق به بیهويت ترين و بیآبرو ترين خاندانها. از اينروی هم هست که اين قوم فرومايه نه در فرهنگ قبيلهای ـ مذهبی خود با نظم و نسق سياسی و اجتماعی ويژهای آشنا بوده و بدان باورمند بودهاند که ايرانيان را هم بدان سوی سوق دهند، و نه دستکم بهشکلِ فردی در «منشِانسانی» خويش با فروزه هايی چون وجدان و اخلاق و آزرم کمترين الفتی داشته اند که معنويتی به کالبد فرهنگِ جامعهی ما بدمند. آنچه را هم که مینويسم، مبادا ناسزا انگاريد که اين، نه تهمتزنی و حتا بینزاکتی، بلکه بدبختانه حقيقت سياستِ نکبتبارِ امروز ايران است. آنهم حقيقتی پيشِچشم که اصلآ خود اين حکومتگرانِ بيگانه با فَر و فرزانهگی، همه روزه با گفتار و کردار پلشتِ خويش آنرا آشکارا به جهانيان نشان داده و از اين بابت هم هيچ احساس نازيبايی بهدل راه نمیدهند.
آخر آنگاه که مقامات درجهاول کشوری و لشگری رژيمی در برابر گزارشگران پرمخاطب ترين بنگاه های خبری جهان، بی هيچ لکنت و آزرمی، «رنگ سپيد» پيشِچشم خود آن گزارشگران را «سياه» و رنگ سياه برابر ديدهگانِ ايشان و هفت ميليارد انسان ديگر اين جهان را هم سپيد خوانند، آيا خود آن رژيم بگونهی کاملآ روشنی اين پيام را به جهانيان نمیدهد که حتا به شکلِ ظاهری هم که شده، کوچکترين ارزشی برای انسانيت، خرد و وجدان و راستی و شرم و شرف قائل نيست؟
با آنچه آوردم، پس هر آيينه که افرادی از خرد و آگاهی و درک بالای مردمِ کنونی نسبت به سال پنجاه و هفت سخن بهميان آوردند، میبايستی اين رازِ بزرگ را هم برملا سازند که اين «مردم کنونی» بيچاره، در کدامين جامعهی «ايمن و باثبات» و آزاد و انسانمدار باليده و از کدامين «انديشمندان و فرهنگوران و اساتيد و نخبهگان سياسی» جامعهی بومی خويش درس هشياری و خردمندی و دموکراتمنشی گرفتهاند که اينسان آگاه و آزادیخواه گشته اند؟
لابد در داخل «درسِ سياسی» را از اساتيد بزرگی چون دکتر شمقدری، دکتر جواد لاريجانی، دکتر انبارلويی، دکتر احمدی نژاد، دکتر حسين الله کرم... و اخلاق را هم از محاضرِ آيت اللههای ناسزاگويی چون جنتی و احمد خاتمی و صادق لاريجانی و علمالهدا و در بيرون هم از همين «مغز های فراری!» که پس از سی و سه سال بر سر و کلهی همدگر کوبيدن هم، همچنان نتوانستهاند که حتا به چند کيلومتری يک «توافق کلی» بر سر «اداره ايران فردا» دست يابند، حال تشکيل يک «نيمچه اپوزيسيون راستين» بماند که براستی در حالِ حاضر حتا سخن گفتن از آنهم نشانهِ جهل آدمیست.
با توجه به همان «افتِعيار ارزشها» در جامعه و در پيامد طبيعی آن، «تنزل وحشتناک» ميزان دانش، آگاهی و صلاحيت و «کيستیانسانی» اساتيد و ترکيب «هيئتهای علمی» دانشگاهها و ساير مراکز آموزشِعالی در جمهوری اسلامی، پس آن ادعا هم که ما اينک چندده برابر سالهای پيشاز انقلاب دانشجو و فارغالتحصيل داريم، تنها از سوی افرادی خود بیدانش میتواند مطرح شود که «کميت» را همان «کيفيت» انگاشته و از سوی دگر هم هيچ توجهی به همان عاملِ «زمان» که در ابتدا بدان اشاره کردم نداشته باشند .
چرا که اگر چنين نمیبود، اين جنابان، هرگز درآمد محدود و امکانات اندک «آموزشِعالی» ما در آن زمان را، با «درآمد ملی دهها بار بيشتر» ايران کنونی و امکانات بی حد و مرز ماهوارهای و اينترنتی و موبايلی... جهان امروز مقايسه نمیکردند. از آن مهمتر، اين نکته را هم در نظر میگرفتند که چنانچه نظام «سی و چهار سال پيشِ» ساقط شده کشوری، هنوز هم به مراتب پيشرفته تر از «نظام کنونی» آن مینمايد، اين بهمعنای نه سی و چهار سال حتا در جازدن، بلکه بهاندازه «چندبرابر» آن سالها بهعقب بازگشتن است.
زيرا نظامی که «در زمان خود» آنسان محترم و پيشرفته بوده، اگر سی و چهار سال دگر هم ادامه میيافت، بیشک کشور ما نيز اينک «نسبت به آن زمان»، خيلی خوشنامتر و به اندازهی سی و چهار سال ديگر هم جلوتر رفته بود، نه نسبت به زمانِحال که شيوهی کشورداری و حقوقِشهروندی در آن حتا به دورانِ پيش از پادشاهی ناصرالدين شاه قاجار در نزديک به دوسدهپيش بازگردانده شده و در بسياری از زمينهها هم که حتا از آنگولا و بيافرا موريتانی نيز پسافتادهايم.
مگر اينکه آنان، اين ادابازیهای سخيف و مبتذلِ کنونی را به «آگاهترگشتنِ ملتِايران» تفسير کنند، مرادم همين انشانويسی و گندهگويیهای بیحاصل است و رویکرد به جادو و جنبل و دعانويسی و دخيل بستن به امامزادهها، همين قليانکشی دختران و زنان در قهوهخانهها، سفرهای زيارتی سالانه چندميليونی به جمکران، چندده برابر گشتنِ اراجيفسرايی، ابراز شيردلی در فيس بوک و مبارزاتی بسيار خطرناک در آن صحنه و همچنين همين اجق ـ وجق شدنِ رخت و ريختِ شهروندانِ و بزرگ و کوچک کردن لبها و لپها و بينیهای آنان وسيله جراحانپلاستيک... که باپوزش، من يکی که جز همان «ابتذالملی»، هيچ نامِ دگری برای آن سراغ ندارم! همين
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر