۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

زن در قرآن مسلمین...




 زن در قرآن مسلمین
 
 سوره‌ی نساء یكی از معدود سوره‌های قرآن است كه در متنِ آن از «حقوق» زنان سخن رفته است. عبدالحمید آیتی یكی از مترجمین قرآن به زبان فارسی كه ترجمه‌ی قرآن چاپ 1379 او را در دست دارم [1] در زیرنویس اول ترجمه‌ی كتاب [2] نوشته است:
«در این سوره از حقوق زنان سخن رفته است؛ به همین سبب النساء [= زنان] نام گرفته است. 176 آیه دارد و در مدینه نازل شده است.» این سوره چهارمین سوره‌ی قرآن هم هست. سوره با «ترس» از الله آغاز می‌شود؛ ترسی كه یكی از پایه‌های اساسی استمرار حكومت این دین در ذهن توده‌های مردم است. در ادامه‌ی این ایجاد وحشت، نویسنده یا انشا كننده‌ی كتاب تاكید دارد كه الله «شما را از یك تن بیافرید، و از آن یك تن، همسر او را و از آن دو، مردان و زنان بسیار پدید آورد.» در این‌جا باز هم انشا كننده‌ی كتاب [یا الله] از ترس و ترساندن سخن می‌گوید و این كه خود [الله] همواره و همیشه «مراقب شماست.»
در زیرنویس همینجا در رابطه با آن بخش از آیه‌ی شماره‌ی یك كه اشاره‌ به آفریده شدن «همه‌ی انسان‌ها از یك تن واحد» دارد، یادآوری می‌كند كه الله «حوا را از پهلوی آدم یا آنچه از گل او افزون آمد، آفریده است.» [3]
ترجمه‌ی آیه‌ی شماره‌ی 3 هم، چنین آغاز می‌شود:
«اگر شما را بیم آن است كه در كار یتیمان عدالت نورزید، از زنان هر چه شما را پسند افتد، دو دو، سه سه، و چهار چهار به نكاح درآورید»
البته مشخص نیست چرا كسانی كه نمی‌توانند در كار یتیمان عدالت ورزند، این اجازه را دارند كه «از زنان هر چه را پسندشان افتد، دو دو، سه سه، و چهار چهار به نكاح درآورند؟!» و لابد در مورد ایشان هم عدالت به كار نبرند!
تاكید بر دو دو، سه سه و چهار چهار هم مشخص نیست. به همین دلیل بهتر است كه داستان دو دو، سه سه و چهار چهار را به حساب شیوه‌ی ترجمه‌ی ادبی مترجم بگذاریم و در باره‌اش سخنی نگوییم. اما آنچه در این جمله‌ی دو بخشی توجه را جلب می‌كند، ارتباط نداشتن دو بخش به هم پیوسته‌ی جمله است. به بیانی دیگر با كمی دقت می‌توان به این نتیجه‌ی رضایت‌ بخش رسید كه چند همسری [4] جایزه‌ای است كه خداوند این جماعت، برای مردانی در نظر گرفته است كه نمی‌توانند در كار یتیمان عدالت بورزند؛ می‌ترسند، و مشخصا بر ضعف و ناتوانی‌شان برای عدالت به خرج دادن آگاهی دارند. سوای نامفهوم بودن و بی‌ارتباط بودن این دو بخش از آیه [5] براساس تبیین و تاكید مترجم، می‌توان به این جمع‌بندی رسید كه اولین بخش از حقوق زنان از زبان الله این است كه افتخار دارند دسته جمعی به «حصن» یك مرد آیند؛ حتی مردانی كه در كار یتیمان عدالتی به خرج نمی‌دهند. این اولین «حقِ» زنان در سوره‌ی نساء [زنان] است!
مترجم در زیرنویس بعدی در همان صفحه، لابد برای این كه زهر عوضی فهمیدن‌ها را بگیرد، شاید هم برای شیرفهم‌تر كردن دستورات خداوند در رابطه با حقوق «حقه‌ی زنان» تاكید می‌فرماید كه:
«در باره‌ی این آیه در تفسیرها بسیار سخن گفته‌اند. یك وجه آن این است كه هم‌چنان كه باید در كار یتیمان راه عدالت پیش گیرید، در كار زنان نیز راه عدالت پیش گیرید. و به شیوه‌ی جاهلیت بی‌حساب زن مگیرید. یا هرچه مالك آن شوید زنان اسیر یا كنیزان.»
با این تاكید معلوم می‌شود كه مفسرین بسیاری در این باره سخنها گفته‌ و در توجیه و تاویل این بخش از آیه‌ی سوم سوره‌ی نساء كاغذها سیاه كرده‌اند. به بیانی دیگر این «علماء» كوشیده‌اند تا این حكم الله را این گونه تاویل فرمایند كه در جاهلیت، اعراب بی‌حساب زن می‌گرفته‌اند و جواز داشتن چند همسرِ هم زمان، در نهایت تعدیلی در حقوق مردان و ارتقای كیفی حقوقی زنان شمرده می‌شود.
در تفاسیر قرآنی هم در باره‌ی «هرچه مالك آن شوید» بسیار سخن گفته‌اند و چون این بحث، یكی از بحث‌های شیرین و دلپذیر برای علما و مفسرین اسلامی است، حتما بخش بزرگی از تفاسیر مذهبی را به خود اختصاص داده است. در این بررسی، كار من نه وجه تفسیری این آیه و در نهایت وضع زنان در این كتاب كه بحث حقوقی این داستان است. به همان مفهومی كه مترجم [عبدالحمید آیتی] در تفسیر اطلاق نام «النساء» به این سوره یادآوری كرده است: «حقوق زنان»
من در كتاب «خشونت، زنان و اسلام» در یك تصویر فوری از عدم وجود تعدد زوجات به این كیفیت در همان جوامع اعرابِ پیش از اسلام یاد كرده‌ام و نشان داده‌ام كه این تفسیر، نوعی دروغ تاریخی است و اعراب در عمومیت خود این امكان را نداشته‌اند كه چندین زن داشته باشند. حتی متمكین مكه از قبیل ابوسفیان و عثمان و دیگران هم پیش از اسلام حرمسرا نداشته‌اند؛ یا ما چنین اخباری را از زبان تاریخ نخوانده‌ و نشنیده‌ایم؛ بنابراین حكم دو، سه و چهار اجازه‌ نامه‌ی تازه‌ و رسمی‌ بوده است كه بعدها «علمای اعلام» از آن استفاده‌ها كرده، و با اتكا به آن زنجیرهای مضاعفی را بر دست و پای زنان و دختران مسلمان و غیرمسلمان [یا آنچه كه مالك شده‌اند] بسته‌اند. اگر هم فرض كنیم كه این حكم در رابطه با پادشاهان ما پیش از حمله‌ی «اسلام» به ایران بوده است كه چند صد همسر داشته‌اند، چون چنین پدیده‌ای [چند همسری بی‌رویه] حكم كلی نمی‌توانسته است باشد؛ پس پرداختن به آن در یك كتاب «آسمانی» عمومی زیر عنوان «حقوق عموم زنان» موضوعیت ندارد؛ چرا كه  چه در ایران و چه عربستان و دیگر پهنه‌های بعدها به تصرف درآمده‌ی اعراب، چند همسری دقیقا رابطه‌ای مشخص با حاكمیت و قدرت داشته است، و بنابراین از حیطه‌ی امكان عمومی توده‌ها خارج بوده است.
در آیه‌ی شماره‌ی 7 آمده است: «از هرچه پدر و مادر و خویشاوندان به ارث می‌گذارند، مردان را نصیبی است. و از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان به ارث می‌گذارند، چه اندك و چه بسیار، زنان را «نیز» نصیبی است؛ «نصیبی معین».
شیوه‌ی بیان نصیب معین زنان از میراث پدر و مادر و خویشاوندان از دست رفته، گواهی بسیار ساده‌ای است بر این‌ كه این «نصیب معین» كه الزاما در بخش‌های دیگر كتاب هم انشا شده، با نصیب غیرمعین مردان، تفاوتی كیفی دارد. و زنان باید بر سقف و میزان معین حقشان در این رابطه كاملا آگاه و راضی باشند؛ چرا كه این نوع تقسیم‌‌بندی اساسا بر اساس فرمان خلل ناپذیر الله انشا شده است و تفسیر و تجدید نظرهای عرفی را اساسا در آن راهی نیست!
در آیه‌ی 11 الله «در باره‌ی فرزندانتان به شما سفارش می‌كند كه سهم پسر برابر دو سهم دختر است. و اگر دختر باشند و بیش از دو تن، دو/سوم میراث از آن‌هاست. و اگر یك دختر بود، نصف برد. و اگر مرده را فرزندی باشد، هر یك از پدر و مادر یك/ششم میراث را برد. و اگر فرزندی نداشته باشد، و میراث‌ بران تنها پدر و مادر باشند، مادر یك/سوم دارایی را برد. اما اگر برادران داشته باشد، سهم مادر پس از انجام وصیتی كه كرده و پرداخت وام او یك/ششم باشد. و شما نمی‌دانید كه از پدران و پسرانتان كدام‌ یك شما را سودمندتر است. این‌ها حكم الله است كه الله دانا و حكیم است.»
از خود آیه هم به روشنی می‌توان دریافت كه میزان تقسیم ثروت بین وارثان تنها بر اساس جنسیت ایشان تعیین شده است؛ چه این دیگران [زنان] مادر، خواهر، همسر، دختران یا دیگر خویشاوندان فرد مرده باشند. برای تاكید بر خلل ناپذیر بودن این حكم هم در انتهای آیه بر این كه این «حكم، حكم  الله است و الله دانا و حكیم است» هم تاكید شده است. این جا دیگر زیرنویسی در كار نیست، تا بر نصف ‌الارث بودن زنان تاكید شده باشد؛ چرا كه حتما تا سال 1379 خورشیدی كه این ترجمه به چاپخانه برده شده، این حكم كلی جا افتاده و به قوانین حقوقی كشورهای اسلامی هم راه یافته است!
علی شریعتی، تئوریسینی كه در توجیه و تاویل این قبیل تبعیض‌های اسلامی، به حق شایسته‌ی داشتن عنوان استادی بر دیگر تئوریسین‌های بیچاره‌ای از سنخ شیخ مرتضی مطهری و هم طیفان اوست، در این دو مورد ویژه [ارث و تعدد زوجات] تفسیر و تاویل‌های جالبی دارد؛ یكی این كه می‌فرماید: «در میان اعراب، همین حقوق نصفه/نیمه هم اساسا وجود نداشت و محمد با این كار در واقع حقوقی برای زنان قائل شده است كه در جاهلیت، زنان عرب از آن به كلی محروم بودند و اگر كل ارث و میراثی را كه زنان از مردان و مردگان دور و برشان می‌برند، جمع و تفریق كنیم، سهمشان بیشتر از سهم مردانشان می‌شود.» [6]
من البته با این كه در رشته‌ی ریاضی دوره‌ی دبیرستان را به پایان برده‌ام، و دروسی هم در دانشگاه به آن علاوه كرده‌ام، حتی با كمك ماشین حساب و اینترنت و فرمول‌های جبر و مثلثات و حساب و هندسه و دیگر مباحث نظری و عملی نفهمیدم چگونه می‌شود زنان همه جا نصفٍ سهم‌ الارث را ببرند، ولی در كل جمع سهم ‌الارثشان بیشتر از سهم ‌الارث دوبله‌ی مردان باشد؛ خود حضرت شریعتی هم دراین رابطه توضیحی ندارد و با طرح یك شعار و بدون ورود به بحث حقوقی قضیه، مساله را درز می‌گیرد. در واقع  جنابش در یك جمله‌ی ساده این مساله‌ی حقوقی پیچیده را می‌بندد و به شعار «عدالت اسلامی در همه‌ی زمینه‌ها» بسنده كرده، خود و پیروان مسلمانش را از عذاب تحقیق و تفحص در چند و چون قضیه راحت می‌فرماید.
در رابطه با تعدد زوجات هم شریعتی بر همین نظر عبدالحمید آیتی منتها با جملاتی شسته/رفته‌تر تاكید می‌كند كه: «مردان در جاهلیت هزارها زن می‌گرفته‌اند [كدام مردان] و محمد پیامبر آمده است كه این بی‌نهایت ِ باز را به یك بی‌نهایت ِ بسته‌ی دو دو، سه سه و چهار چهار و هر آنچه كه مالكش شوید و هرچقدر كه در ازدواج موقت بخواهید، و از كنیزان و اسیران  حق مردان مسلمان را تقلیل داده است!
اساس «برهان‌های قاطع» این توجیه كنندگان قوانین مادون قرون وسطایی اسلامی هم این است كه: «در این دایره‌ی بسته، آزادی زنان و حقوق عادلانه‌ی ایشان تنها در كنف حمایت متولیان دین عدالت گستر اسلام امكان تحقق دارد و نه در هیچ جای دیگری!»
در آیه‌ی شماره‌ی 12 هم همچنان بر قانون نصف‌الارث بودن زنان در رابطه‌های متفاوت وارث و مورث تاكید شده است. و باز هم در انتهای آیه: «این اندرزی است از الله به شما و الله دانا و بردبار است.»
در آیه‌ی بعد [ش13] هم برای دو قبضه كردن این احكام آمده است كه: «این‌ها احكام الله است. هركس از الله و پیامبرش فرمان برد، او را به بهشت‌هایی كه در آن نهرها جاری است، در آورد و همواره در آنجا خواهد بود و این كامیابی بزرگی است.» به بیانی دیگر جایزه‌ای هم برای كسانی كه این احكام الهی را مجری می‌دارند، مقرر شده است و آن بهشت‌هایی است با نهرهایی كه در آن جاری است و
در آیه‌ی بعد [ش14] «و هر كه از الله و رسولش فرمان نبرد و از احكام او تجاوز كند، او را داخل آتش كند و همواره در آنجا خواهند بود و برای اوست عذابی خوار كننده.»
اما جالب‌ترین بخش این سوره در رابطه با زنانی است كه به كنترل جنسی/دینی مردانه تن در نداده‌اند و براساس خواست و تمایل خودشان با مردی رابطه برقرار كرده‌اند.  لفظ «فحشا» هم كه در زبان فارسی بسیار از آن استفاده می‌شود، بیشتر در رابطه با زنانی است كه به رابطه‌ای خارج از این نوع ازدواج‌ها تن داده‌اند؛ به این معنی كه مردان مسلمان حق دارند از هر زنی كه ایشان را خوش آمد، دو دو، سه سه و چهار چهار و یا هر كه را كه مالك شدند، هم‌چنین از كنیزان و اسیران هر كه را كه خواستند و توانستند به بسترشان بكشانند، اما برای زنان هرگونه ارتباطی خارج از این قوانین مردانه، حكم فحشا و فساد را دارد.
«و از زنان شما آنان كه مرتكب فحشا می‌شوند، از چهار تن از خودتان بر ضد آن‌ها شهادت بخواهید. اگر شهادت دادند زنان را در خانه محبوس دارید تا مرگشان فرا رسد یا الله راهی پیش پایشان نهد.» [آیه‌ی شماره ی15]
این البته از رقیق‌ترین نوع تنبیهات دینی/مردانه‌ای است كه برای زنانی كه به «فحشا» متهم می‌شوند، و اتهامشان هم با چهار شاهد مرد، دو قبضه جرم تلقی می‌شود، مقرر شده است. مشخص هم نیست كه چنین زنانی چگونه جرات می‌كنند در برابر چشمان باز و دهان‌های باز مانده‌ی این گونه مردان، تا آخر قضیه‌ی رابطه‌شان را به تماشا بگذارند، تا جماعت چهار نفره‌ی شاهدان [7] بعدها به محكمه بروند و مشاهداتشان را در محكمه‌های «شرع مقدس» گواهی بدهند؟!
تاسف‌انگیز این ‌كه در تفاسیر قرآنی، غلظت این تنبیهات مرتبا بالاتر و بالاتر می‌رود، تا به مرحله‌ی سنگسار می‌بالد. البته بنا بر نظر «ابن وراق» در كتاب «اسلام و مسلمانی» [8] با ترجمه‌ی مسعود انصاری؛ در قرآن‌های اولیه حکم سنگسار وجود داشته است، ولی بعدها این قسمت را از قرآن حذف كرده‌اند. خود محمد و علی هم بارها حكم سنگسار را در مورد قربانیان كاستی‌های تربیتی/فرهنگی/اقتصادی جامعه‌شان اجراء كرده‌اند!
در این سوره اما به آزردن دو تنی كه مرتكب «فحشا» شده‌اند، بسنده شده است: «و آن دو تن را كه مرتكب آن عمل شده‌اند، بیازارید» [آیه‌ی شماره‌ی16]
لازم به توضیح است كه بخش بعدی این آیه كه «چون توبه كنند و به صلاح آیند، از آزارشان دست بردارید» به بخش منسوخ این كتاب تبدیل شده است و متهمین به خروج از دایره‌ی كنترل جنسی [زنان] نهایتا تنها میدان سنگسار را انتظار خواهند كشید!
در آیه‌ی شماره‌ی 24 حكم «غریبی» صادر شده است كه زمینه‌ی عملی بیشتر تجاوزات جنسی‌ است كه مردان مسلمان در یورش به دیگر سرزمین‌ها از آن الهام گرفته‌اند: «و نیز زنان شوهردار بر شما حرام شده‌اند؛ مگر آن‌ها كه به تصرف شما درآمده‌اند.»
این حكم یكی از حكم‌هایی بوده است كه زنان كشورهای غیرمسلمان را به عنوان غنیمت جنگی [حتی زنان شوهردار را] نصیب دلپذیری برای مجاهدین و غازیان جنگهای مذهبی می‌كرده است. توجه بكنیم كه جریان موسوم به طالبان نیز در كشور افغانستان با تكیه به همین آیه و آیاتی نظیر آن، هرگونه تجاوزی به زنان مسلمان كشور افغانستان را حلال و حق اسلامی خود می‌شمرده‌اند. در جنگ بین ایران و عراق هم [هر چند كه حكومت اسلامی از افشای علنی این داستان بیم دارد] زنان ایرانی بسیاری در مناطقی كه چندی تحت سلطه‌ی نیروهای عراقی بود، مورد تجاوز و «تصرف» قرار گرفتند؛ خیلی از ایشان هم باردار شدند كه عمال حكومتی [لابد] برای پاك كردن این ردپای اسلامی، فرزندان «دورگه‌»ی این زنان مسلمان ایرانی را پس از پاكسازی منطقه تحت عنوان حرام‌زاده سر به نیست كرده‌اند.
همین داستان را ما در تراژدی هولناك‌تری در زندان‌های حكومت اسلامی هم به جان تجربه كرده‌ایم كه زنان ایرانی با هر باوری در هر بازجویی، بی‌نمازی یك پاسدار اسلام جیره‌اش است. شیخ حسین‌علی منتظری [هم در زندگی‌نامه‌اش و هم در نامه‌هایی كه به محضر نامبارك امام جماران نگاشته است] به نوعی به این نوع «تصرفات» بر زنان زندانی اذعان دارد؛ داستان تجاوزها با آلت و با باتوم و با شیشه‌ی نوشابه در زندان‌های اسلامی پس از دهمین دور انتخابات ریاست جمهوری و اعتراض مردم به تقلب در انتخابات نیز، از آن تراژدی‌های دردناک تاریخ ماست. من در کتاب «نه روسری، نه توسری، مملکت دوست پسری» مفصل در این مورد نوشته‌ام.
كارگزاران حكومت اسلامی در زندان‌ها فرزندان این زنان را پس از این كه در شرایط اسفناكی در زندان به دنیا می‌آمده‌اند، سربه نیست می‌‌كرده‌اند. در واقع این زنان مسلمان هم كه از خانه‌هاشان و در كشور خودشان دزدیده شده و به زندان‌ها كشانده می‌شوند [هم] مشمول همان قانون اسلامی «هر چه را كه مالك آن می‌شوید؛ حتی زنان شوهردار» هستند؛ داستان تجاوز به دختران باكره هم در شب‌های پیش از اعدام، داستانی به واقع شرم‌آور از همین تفسیرهای علمای شیعی از منابع دینی است.
آنچه می‌خواهم در این بحث نشان بدهم، زمینه‌هایی است كه دست مردان مسلمان را برای هر گونه تجاوزی به حریم زنان باز گذاشته و هم چنان باز می‌گذارد. در واقع همین آیات قرآن و رفتار و گفتار محمد و علی هستند كه هرگونه تجاوزی به حقوق انسان‌ها و بخصوص زنان را توجیه می‌كنند. زنانی هم كه به این تفاسیر و این برداشت‌ها از منابع مذهبی گردن نمی‌گذارند، اتهام والای «فاحشه» را یدك می‌كشند كه برایشان انواع و اقسام شكنجه‌ها و تنبیه‌ها و آزارهای جسمی و روانی به عنوان دستورالعمل انشاء شده است!
« و باید كه «این زنان اسیر كه ایشان را نكاح [9] می‌كنید» پاكدامن باشند، نه زناكار و نه از آن‌ها كه به پنهان دوست می‌گیرند و چون شوهر كردند، هرگاه مرتكب فحشا شوند، شكنجه ‌ی آن‌ها نصف شكنجه‌ ی زنان آزاد است» [آیه‌ی ‌شماره‌ی25]
در پانویس شماره‌‌ی 9 كتاب در همین صفحه در توضیح زنانی كه خارج از خواست مالكانشان به دیگری دل بسته و با ایشان رابطه برقرار كرده ‌اند، توضیح مكرر داده می‌شود كه: «مراد، زنانی هستند كه در جنگ با كفار مسلمان شده ‌اند.» یعنی همان دختران و یا زنان شوهرداری كه به عنوان غنیمت جنگی بین غازیان و مجاهدین اسلام تقسیم شده‌اند.
در حكومت فعلی اسلامی در ایران چون چنین جنگی موضوعیت نیافت [با تمام تلاشی كه حاكمان اسلامی برای صدور اسلامشان به «دارالكفر» و «دارالحرب» [10] عراق و دیگر كشورها كردند] این بلایای اسلامی مستقیما بر سر زنان مسلمان و غیرمسلمان شهروند ایرانی نازل شد و ایشان بودند كه حكم غنایم جنگی را یافتند و به ایشان تجاوزها شد و بر ایشان تحقیرها و تخفیف‌ها روا شد!
در آیه ‌ی بعد [ش34] زمینه‌ ی خیلی از نابرابری‌هایی كه همگی به احكام اسلامی تعبیر می‌شوند، زمینه ‌ی نظری یافته است: «مردان، از آن جهت كه خدا بعضی را بر بعضی [دیگر] برتری داده است، و از آن جهت كه از مال خود نفقه می‌دهند، بر زنان تسلط دارند.»
این البته دلیل نارسایی است كه چون مردان به زنان نفقه می‌دهند، پس اجازه دارند بر ایشان مسلط باشند؛ چرا كه همسر اول محمد [خدیجه] زن ثروتمندی بود و زندگی‌ محمد را تامین می‌كرد. در واقع محمد با برخورداری از امكانات خدیجه بود كه توانست از تلاش معاش رهایی یابد و همه‌ی وقتش را به تدارك پیاده كردن دین اسلام اختصاص دهد. ابوالقاسم پاینده در پیشگفتاری كه بر قرآن فارسی‌اش نوشته است، در این رابطه می‌نویسد: «محمد بیست ساله پس از ازدواج «به بركت مال خدیجه [دیگر] غم معاش نداشت و برای تفكر در وضع موجود فرصت كافی داشت و بیشتر اوقات خویش را در كوه و صحرا به خلوت و تفكر به سر می‌برد.»[11]
بنابراین نفقه دادن نمی‌تواند دلیلی بر برتری بعضی بر بعضی دیگر باشد. به بیانی دیگر اگر مبنا نفقه دادن باشد، مردانی كه از زنانشان نفقه می‌گیرند [مثل خود محمد] هیچ دلیلی برای سلطه بر زنانشان ندارند و می‌باید عینا در همان رابطه‌ی رفتاری زنانی كه از شوهرانشان نفقه می‌گیرند، زیر سلطه‌ی همسرانشان قرار گرفته و حقوقشان سلب شود.
با این تفسیر حقوقی، زنانی كه كارمند و كارگرند و هزینه‌ی زندگی‌شان را خود تامین می‌كنند، یا از ارث و میراث خانوادگی برخوردارند، از این دایره‌ی كنترل جنسی و سلطه‌ گری خارج می‌شوند، و سلطه محدود می‌شود به زنانی كه از مردانشان نفقه می‌گیرند.
اما داستان پیچیده‌تر از این حرف‌هاست؛ حتی اگر بپذیریم كه در همین دستگاه اسلامی، كار در خانه و كار در بیرون از خانه [با چشم بستن بر دلایل جنسی] نوعی تقسیم كار است، نمی‌تواند دلیلی برای برتری و تسلط مردان باشد! 
به ذكاوت ویژه‌ای نیاز نیست تا پی ببریم كه میدان تسلط مردان بر زنان، با تاكید مشخص بر برتری جنسی مردان بر زنان، اساسا یك فرمان الهی است و بهانه‌ی نفقه دادن هم از آن بهانه‌هایی است كه موضوعیت چندانی ندارد. كما این كه در قرآن مسلمانان و در رابطه با زنانی كه درآمدی و یا پولی دارند، مطرح می‌شود كه برای تصاحب ثروت و مهریه‌ی زنان، به ایشان «تهمت زنا» نزنید تا اموالشان را به غارت ببرید. ظاهرا همان زمان‌ها هم آقایانی بودند که برای تصرف اموال زنانشان، به این «مهم» همت می‌گماشتند و به دروغ زنانشان را به «زنا» که حکم سنگسار را دارد، متهم می‌کردند، تا اموال و ارث و میراثشان را به یغما ببرند.
مرحله‌ی بعدی باز هم تاكید بر كنترل جنسی زنان در دایره‌ای است كه برای مردان مسلمان شرعا و عرفا نهادینه شده است: «پس زنان شایسته، فرمانبردارند و در غیبت شوی، غفیفند و فرمان خدای را نگاه می‌دارند» [ش34]
این آیه‌ هنوز تمام نشده است و در ادامه‌ی این كنترل جنسی زنان، همان حكمی صادر می‌شود كه محمد در بخشی از حجه ‌الوداع به عنوان وصیت‌ نامه‌ی سیاسی‌اش بر آن تاكید كرده است: «و آن زنان را كه از نافرمانی شان بیم دارید [نه این كه نافرمانی كرده‌اند] اندرز دهید و از خوابگاهشان دوری كنید و بزنیدشان. اگر فرمانبرداری كردند، از آن پس دیگر راه بیداد پیش مگیرید.» [ش34]
دایره‌ی كنترل جنسی اسلامی در مستندترین و اساسی‌ترین سند اسلامی یعنی «قرآن» این چنین تعریف می‌شود: تسلط مردان، عفت و نجابت زنان، و در صورت احتمال عدم فرمانبرداری، شكنجه و آزار جسمی و روحی زنان؛ هم ‌چنین تقلیل حقوق ایشان به نیمه‌ی حقوق مردان و در همین رابطه ایشان را نیمه‌ی مرد و ساخته و پرداخته شده از اضافاتِ گل مرد انگاشتن، یا از دنده‌ی چپ مرد آفریده شدن!
لازم به تاكید است كه من چند آیه‌ی ویژه‌ را كه در رابطه با كنترل جنسی زنان است، از میان آیات متعدد این سوره دستچین كرده‌ام. قصدم هم تفسیر و یا به روال كار مذهبیونِ دمده و دفرمه و رفرمیست، تاویل و توجیه آن‌ها نیست؛ بلكه گشودن گرهی است كه برای خیلی از ما ایرانیان هم ‌چنان ناگشوده و ناشناخته مانده است؛ و چون ما ایرانیان بیشتر شنونده و گوینده هستیم، تا خواننده و پژوهشگر [آن هم در این حیطه‌ها كه به آینده و زندگی‌مان لطمه‌ها می‌زند] بررسی این كتاب كه زمینه‌ی نظری رفتار مردان مسلمان ایرانی را نشان می‌دهد، الزامی چند صد باره می‌یابد! 
در آیه‌ی شماره‌ی 57 به مردان مسلمانی كه همه‌ی وعده‌های پیامبر اسلام را باور كرده و دستورات دینی‌شان را انجام داده‌اند، بجز جوی‌های شیر و عسل كه «تا ابد در آنجا خواهند ماند» زنانی نیز پیشكش می‌شود كه به تملكشان در می‌آیند كه «در آنجا صاحب زنان پاك و بی‌عیب شوند و»
لابد برای ذهن ایرانی/اسلامی هموطنان ما ترجمه‌ای رساتر از آیات پیشین برای «زنان پاك و بی‌عیب» نیست كه این مومنان تصاحب و تصرفشان می‌كنند.
این چند جمله، تمامی «حقوق»ی است كه در سوره‌ی مبارک 176 آیه‌ای نساء [سوره‌ی زنان] در مورد «زنان» نازل شده است!

سوره‌ی نور نیز یكی دیگر از همین معدود سوره‌های قرآن است كه در چند آیه‌ی آن در رابطه با زنان سخن رفته است.
نام این سوره‌ از آیه‌ی سی و پنجم این سوره وام گرفته شده است؛ در مدینه انشاء شده، 64 آیه دارد و بیست و چهارمین سوره‌ی قرآن است. اولین آیه‌ی این سوره تاكیدی است بر واجب بودن [احكام] این سوره و دیگر سوره‌های قرآن، با همان قافیه‌ی همیشگی لعلكم تذكرون و لعلكم تفقهون و لعلكم تعقلون و این گونه لعلكم‌ها. بعد از این تاكید مشخص در همان بدو ورود به سوره در آیه‌ی دوم آمده است:
«زن و مرد زناكار را هر یك صد ضربه [شلاق] بزنید!»
بعد هم با این حكم الله بر قساوت هرچه تمام‌تر بر زنان و مردانی كه متهمند خارج از روابط دینی با هم رفت و آمدی داشته‌اند، تاكید شده است: «و اگر به الله و روز قیامت ایمان دارید، مبادا در حكم «الله» نسبت به آن دو [دو متهم] دچار ترحم شوید، و [البته] باید كه به هنگام شكنجه كردنشان گروهی از مسلمان و مومنان [حتما] حضور داشته باشند.» [آیه‌ی 2]
مرحله‌ی بعدی انشای حكم به نوعی آپارتاید پهلو می‌زند. بدین گونه كه مرد زناكار نمی‌تواند بجز زن زناكار و یا مشرك را به همسری انتخاب كند، و این [ازدواج زن و مرد زانی] با مومنان حرام است.
         این كه چرا محمد دو واژه‌ی «شرك و زنا» را در كنار هم و در ارزشیابی مفهومی هم‌ردیف ِ هم قرار داده است، بر من معلوم نیست. شاید خواسته است تاكید كند كه شرك یا كفر هم عینا حكم همان زانی و زانیه را دارد و مشركان را نیامده است كه به عقد شرعی و دائمی مومنان درآیند.
این ‌كه چرا شكنجه‌ی گناهكاران جنسی [گناهكار در چشم این مكتب] حتما باید در برابر چشمان همه‌ی مومنان باشد، بازهم بر من معلوم نیست؛ چرا كه در گفته‌هایی منسوب به محمد یا همان «الله» هست كه باید آبروی مومنان را در هر شرایطی حفظ كرد. شاید هم در دیدگاه محمد «متهمین به زنا» اساسا از حیطه‌ی حمایت این دین خارج شده، براساس آیه‌ی سوم سوره‌ی نور حكم مشرك را پیدا می‌كند.
خانواده‌های مذهبی/سنتی ما حتما به یاد دارند كه برای بانوان مسلمانِ حاجی بازاری‌ها و همسران مخفی علما در بیت‌هاشان، تنها خواندن بخش نخست این سوره به عنوان تكلیف مذهبی تاكید شده است. هم چنین تاكید شده است كه زنان مسلمان نباید سوره‌ی یوسف را بیاموزند. حتی انجام عبادات برای زنان، همسران، دختران و خواهران و كلا «متعلقه‌»های این مومنین، جز با اجازه‌ی كتبی و شفاهی صاحبان و اربابان و آقایان ایشان قابل پذیرش نیست و اگر هم این بانوان برخلاف میل «مالكینشان» به عباداتی پرداختند، از سوی الله از ایشان پذیرفته نخواهد شد.
«حق شوهر بر زن آن است كه بدون اجازه‌ی او، جز روزه‌ی واجب نگیرد و اگر گرفت، گناهكار است [و از او] نپذیرند. و بدون  اجازه‌ی او [مرد] چیزی از مال او را به كسان ندهد؛ اگر داد ثوابش از شوهر و گناه [آن] از زن است. و از خانه‌ی او [مرد] بی‌اجازه بیرون نرود و اگر رفت، خداوند و فرشتگان ِغضب، او را لعنت كنند، تا توبه كند یا بازگردد؛ اگر چه شوهرش ستمگر باشد!»[12]
در چند آیه‌ی بعد سوره‌ی نور هم [چون معمولا زنی و یا مردی روابط‌شان را در معرض تماشا نمی‌گذارند و در خلوت و تنهایی و بدور از اغیار به این كار می‌پردازند] روشی به صاحبانِ این زنان از طرف قرآن آموزش داده می‌شود كه لازم نیست حتما چهار شاهد عادل مرد بر زنای این زنان شهادت بدهند، بلكه اگر یك شاهد، چهار بار سوگند یاد كند، حكم همان چهار شاهد مرد عادل را خواهد داشت و زن و مرد متهم با این سوگند چهار باره، مشمول حكم آیه‌ی دوم سوره‌ی نور شده، در برابر چشمان مردم شكنجه [و بر اساس تفاسیر قرآنی سنگسار] خواهند شد. البته در این میان ارفاقی هم برای زنان متهم در نظر گرفته شده است كه:
«اگر زنی چهار بار سوگند بخورد كه مرد دروغ می‌گوید، حد از او برداشته می‌شود.»
ولی ما چنین ارفاقی را در این زمینه در حكومت اسلامی فعلی حاكم بر ایران، نه در جایی خوانده‌ایم و نه از كسی شنیده‌ایم؛ در این رابطه پرسشی كه به ذهن می‌رسد این است كه: چگونه می‌توان انسان‌هایی را تنها با اتهام، بدون شاهد، بدون دادگاه و بدون دلیل مشخصی در برابر دیدگان هراسان دیگر شهروندان، این گونه و با این شیوه‌های فجیع از زندگی محروم كرد و سنگسارشان كرد؛ لابد خود علما بهتر می‌دانند! 
در ادامه‌ی این آیات هم اشاره‌ای است به داستان افك و تهمتی كه بر عایشه همسر پیغمبر زده شده است.

بد نیست بنویسم آن‌هایی كه ادعا می‌كنند حكم سنگسار در متن قرآن وجود ندارد، و «سنگسار از سنت اعراب قبل از اسلام به متن اسلام راه یافته، پس ربطی به اسلام ندارد» ناشیانه فراموش می‌كنند كه برای استخراج فروع دین و احكام قصاص و قرآن تنها منبع مورد مراجعه‌ی اسلامیون نیست. «ابن وراق» در كتاب «چرا من مسلمان نیستم» كه با عنوان «اسلام و مسلمانی» توسط مسعود انصاری به زبان فارسی برگردانده شده، نشان داده است كه سنگسار در قرآن وجود داشته، اما بعدها از متن قرآن حذف شده است. «ابن وراق» حتی از قرآنی یاد می‌کند که در کشور مصر و در دانشگاه الازهر دیده، ولی به او اجازه نداده‌اند از صفحات این قران کپی بردارد.
در نمونه‌ای دیگر مراسم حج هم از همان قوانین جاری اعرابِ قبل از اسلام به متن فروع دین اسلام راه یافته است. در همین راستا می‌توان از  امام محمد غزالی قشری‌ترین شریعتمدار اسلام یاد كرد. غزالی نخستین کسی است که در تاریخ اسلام عنوان حجت‌ الاسلامی را تصاحب کرد. غزالی معتقد است كه هیچ دلیل و منطقی برای انجام مراسم حج نمی‌یابد، اما چون انجام این مراسم را یك دستور دینی می‌یابد، آن را به جای می‌آورد. یادآوری کنم كه حج نیز یك سنت عرفی اعراب قبل از اسلام است و با این كه بیشتر منطق تجاری داشته، تا دینی، اما باز هم به یكی از فروع دین اسلام تبدیل شده است. 
برای آنانی كه ممكن است آگاهی نداشته باشند، تاكید می‌كنم كه روزه نیز یك سنت یهودی است و از شعائر یهودیان الگوبرداری شده است. قبله‌ی مسلمانان نیز تا پیش از تغییر جهت، همان قبله‌ی یهودیان «بیت المقدس» بود. اساسا سنت قبله داشتن و رو به سوی محل خاصی عبادت كردن هم از متن رسوم یهودیان به اسلام راه یافته است. سنگسار و كشتار كسانی كه خارج از ازدواج شرعی به رابطه‌ای دست یازیده‌اند [نیز] همین‌گونه از متن یهودیت كه مادر قوانین حقوقی و جزایی اسلام است، به متن اسلام راه یافته است.
در رابطه با حكم سنگسار نیز هرچند كه در قرآن به آزار و شكنجه‌ی كسانی كه خارج از ازدواج شرعی رابطه‌ی جنسی برقرار كرده‌اند، بسنده شده، اما خود محمد نه تنها حكم سنگسار را روا دانسته، بلكه خود نیز این حكم را اجراء كرده است. در کتاب «نهج ‌الفصاحه» كه مجموعه‌ی سخنان قصار، خطبه‌ها و تمثیلات محمد است و توسط ابوالقاسم پاینده جمع آوری و ترجمه شده، نیز بر این حكم مادون تمدن و عقب مانده و غیرانسانی تاكید شده است.
در این كتاب از قول محمد دست كم 35 بار در رابطه با زنا و زناكاران سخن رفته و مجازات‌های سنگینی به ایشان «بشارت» داده شده است. در بخشی از آخرین خطبه‌ی محمد موسوم به «حجه ‌الوداع» نیز این چنین بر اجرای حكم سنگسار پافشاری شده است: «ایهاالناس ان الله قد قسم لكل وارث نصیبه من المیراث ولا یجوز لوارث وطیته فی اكثر من الثلث و الولد للفراش و للعاهر الحجرای مردم طفل از بستر به وجود می‌آید، و نصیب زناكار، سنگ است» [13]
شیخ حسین‌علی منتظری كه به دلیل مرتبه‌ی بالای فقهی‌ كه نزد متشرعین داشت و در سال‌های آغازین پای گرفتن حكومت اسلامی به عنوان جانشین بر حق سید روح‌ الله خمینی مشخص شد، و بعدها در دعوای قدرت بر سر مساله‌ی رابطه با امریكا و داستان موسوم به ایران گیت و قضیه‌ی «كیك و كلت و انجیلی» كه امریكائیان و اسرائیلیان برای سید روح‌ الله خمینی آوردند، با مثلث شوم سید احمد خمینی، سید علی خامنه‌ای و شیخ علی اكبر رفسنجانی دچار زحمت شده، از راس هرم قدرت به پائین پرت شد، نیز طی استفتایی كه در رابطه با توقف [و نه لغو] حكم سنگسار، از او شد، بر الزام انجام این احكام قرون وسطایی پای فشرده است. این فرد همچنین سنگسار را یك حكم اسلامی/قرآنی و سنت پیامبر و امامان شیعه شناخته و معرفی كرده است. منتظری در رساله‌ی عملیه‌اش كه در سایت اینترنتی‌اش درج شده، در رابطه با سنگسار چنین دیدگاهی دارد: «مرد زناكار و محصن را برای سنگسار تا كمر و زن را تا نزدیكی سینه در گودالی دفن می‌نمایند.» [14]
مساله‌ی 3008 از رساله‌ی منتظری:
اگر کسی با یکی از زن‌هایی که محرم نسبی او هستند [مانند مادر/خواهر/دختر برادر....] زنا کند؛ برخی از فقها فرموده‌اند که حدش کشتن است. ولی مفاد بعضی از اخبار این است که با شمشیر یک ضربه به گردن او می‌زنند و اگر زنده ماند، باید او را در حبس نگاه دارند، تا بمیرد و احوط رعایت این دستور است...
مساله‌ی 3010
اگر مرد کافری با زنی مسلمان زنا کند، حد او کشتن است و اگر هنگام اجرای حد مسلمان شود، حد از او ساقط نمی‌شود.
مساله‌ی 3011
اگر مرد یا زن آزادی که بالغ و عاقل است، به اختیار خود زنا کند، حد او 100 تازیانه است. [در قرآن 80 تازیانه است و کسی که شهادت دروغ بدهد در قرآن حدش 100 تازیانه است] اگر سه مرتبه زنا کند و در هر دفعه تازیانه‌اش بزنند، در مرتبه‌ی چهارم حد او کشتن است. ولی مرد محصن؛ یعنی مردی که زن دائمی دارد و در حالی که بالغ و عاقل و آزاد بوده، با او نزدیکی کرده، و هر وقت هم می‌خواهد، می‌تواند با او [با زنش] نزدیکی کند، اگر چنین مردی به اختیار خود با زنی که بالغه و عاقله است، زنا کند، پس اگر پیرمرد است او را صد تازیانه می‌زنند و بعد سنگسار می‌کنند. و اگر جوان است سنگسار می‌کنند و بنابر احتیاط واجب تازیانه نمی‌زنند؛ و همچنین است زن محصنه، یعنی زن بالغه‌ی عاقله‌ی آزادی که شوهر دارد و شوهرش با او نزدیکی کرده است و فعلا نیز شوهر در اختیار اوست. اگر چنین زنی به اختیار خود زنا دهد، همین حکم را دارد [یعنی سنگسار و تازیانه]
مساله‌ی 3012
زنا به یکی از دو راه ثابت می‌شود. اول این که خود زنا کننده، اگر بالغ و عاقل و آزاد باشد، به اختیار خود چهار مرتبه اقرار کند و بنا بر احتیاط اقرار باید در بیش از چهار جلسه باشد... دوم این که چهار مرد عادل شهادت دهند، به رویت زنا و اگر سه مرد و دو زن هم شهادت دهند، بنا بر اقوی کافی است. [15]
سید محمود طالقانی نیز كه یكی از مراجع مسلم تشیع و یكی از ملایان باصطلاح مدرن و غیرقشری معاصر ایران است و در سال 1340همراه با مهدی بازرگان و یدالله سحابی «نهضت [مذهبی] آزادی» را تاسیس كرد، در جلد چهارم كتاب «پرتوی از قرآن»اش بر همین حكم تاكید می‌كند: «[در] خانه نگه داشتن زنی كه دچار انحراف شده، تا اصلاح شود، مرحله ‌ی ابتدایی [اجرای حكم سنگسار] است. و باید پنهان باشد. و اگر [این اتهام] آشكار و علنی اثبات شد، باید در دیدگاه عمومی «ملاء عام» حد تازیانه [جلد] یا سنگسار [رجم] اجراء شود.»[16]
لازم به تاكید است كه سید محمود طالقانی همچنان به عنوان ملایی میانه‌رو و متمدن [شوخمندانه] از سوی جریان ملی/مذهبی‌‌های داخل و خارج كشور عنوان می‌شود. تمام حكم‌های فقهی و جزایی و حقوقی او هم در رابطه با زنان و دگراندیشان و دیگر نابرابری‌های اسلامی نیز از سوی این جماعات و جریان قشری مذهبی مجاهدین خلق تاكید و تائید می‌شود. برای نمایش دیدگاه عقب افتاده و ضد انسانی «پدر طالقانی» [17] بد نیست به تفسیر سوره‌ی حمد او نگاهی بكنیم:  «در روایات «مغضوب علیهم» تطبیق بر یهود شده، و «ضالین» بر نصاری؛ با توجه به وضع روحی و اخلاقی یهود و نصاری، اینان مصداق واضحند؛ زیرا طرز تفكر عمومی یهود، سرپیچی از حق و كمال است؛ یهود از جهت تربیت نژادی و غرور دینی، جهان و مردم جهان را مال و ملك خود می‌داند و چنین معتقد است كه خدا، خدای یهود و دنیا از آن یهود، و مردم آن بردگان یهود و سرای جاویدان برای یهود است.» [18] و در تفسیری دیگر «[به] راستی كفر و سرپیچی یهود از اسلام، منشاء پراكندگی و سرگردانی مردم دنیا گردید.» [19]

بحران رهبری...


 
پیروزی افتضاح تاریخی سال 57 [1979] در ایران را «من» به نوعی شکست جنبش‌های آزادیخواهانه، بشردوستانه، سکولار، حقوق بشری و فمینیستی در خاورمیانه می‌دانم؛ پیروزی نرینه‌ی خشن مردسالار، دین سالار و پیرسالار بر هر آنچه بویی از آزادی و دگراندیشی و برابری حقوقی انسانها داشت و دارد!
بازگشت به «خیش» تحصیلکردگان و باصطلاح «روشنفکران» ایرانی، پس از آن همه دستاورد شگرف در غرب، و حتی در همین ایران ما را، جز بدین گونه نمی‌توان تعریف و تبیین کرد؛ اگر تروریست‌های «بادر ماینهوف» هم همانند تروریست‌های ایرانی، در برهم زدن نظم و امنیت کشور آلمان و در هیستری ضد کاپیتالیسم و ضد امپریالیسمشان پیروز می‌شدند [1] دیگر نه تنها در زندان‌ها «نمی‌پوسیدند» و خودکشی نمی‌کردند که همه‌شان پست و مقام حکومتی هم داشتند و لابد مورد طعن و لعن نسل بعد و فرزندانشان هم قرار نمی‌گرفتند. چه فضاحتی است همدستی «چپ‌ها» با تروریست‌های اسلامی برای نابود کردن تمامی دستاوردهای مدرن بشریت.
یکی از رهروان «راه سرخ و خشن و خونین» علی شریعتی «کودکی» است به نام مهدی رضایی، با عنوان نچسب «گل سرخ انقلاب اسلامی» که البته برازنده‌ی اوست؛ مهدی رضایی دقیقا تبلور شکوفایی همه‌ی عقده‌های انسان‌ستیزانه و تروریستی نسل ما و نسل پیش از ما برای به بن بست کشاندن ایران است و هدایت این ملت به ناکجاآباد خمینی/خامنه‌ای و خاتمی/احمدی نژادی؛ یا بهتر بگویم اسدالله لاجوردی/شیخ صادق خلخالی است!
مهدی رضایی در حالی که دانش آموز دبیرستان است، تحت آموزش‌های برادرانش احمد و رضا رضایی قرار می‌گیرد و به تدریج با «سیاست و مبارزه» آشنا می‌شود. محمد حنیف نژاد بنیانگزار سازمان تروریستی مجاهدین در همان سال‌ها در باره‌ی مهدی رضایی گفت که اگر ما بعد از سال‌ها سرگردانی، راه [اعمال تروریستی] را یافتیم، این مهدی‌ها هستند که در چنین سنین جوانی با چنین روح سالم و چنین انرژی و هوشیاری، وقتی از تجارب و دستاوردهای ما برخوردار شدند، در سنین خیلی جوان قادر خواهند بود وظایف بزرگی بر عهده گیرند. [2]
فشرده و چکیده‌ی همه‌ی مبارزات ضد مدرنیته، ضد مدنیت و تروریستی این جماعات، خمینی است و حکومت کهریزکی اسلامی [خمینی و خامنه‌ای] و نه مهدی رضایی 19 ساله که به جرم بمب‌گذاری و آدمکشی، به کشتنش دادند. این جماعت «باتجربه» به کمر این جوانک بمب بستند و به عملیات انتحاری وادارش کردند. مهدی رضایی را می‌توان از سردمداران آنچه اکنون به «انسان‌های انتحاری» معروفند و جهان را به آتش کشیده‌اند، دانست.
مهدی رضایی پس از شهریور 1350 در راس یک واحد کوچک سازمانی به نام «مقداد» قرار گرفت. پس از چهار ماه آموزش مسائل سیاسی و نظامی، یک سلسله عملیات ایذایی را انجام داد که یکی از آنها «انفجار یک ماشین پلیس در خیابان قلمستان تهران» بود.
وی همچنین در طراحی عملیات اعدام مستشار امریکایی «ژنرال پرایس» شرکت داشت. علاوه بر آن در چند طرح دیگر نیز شرکت کرد که از جمله انفجار دفتر مجله‌ی «این هفته» در تهران بود. مهدی رضایی در فروردین 1351 به هنگام عبور از خیابان خورشید در محله‌ی دروازه شمیران تهران، مورد شناسایی یک ماشین گشتی پلیس قرار گرفت و با تیراندازی به سوی پلیس از مهلکه گریخت. یک ماه پس از این «نبرد» باردیگر مهدی رضایی نوزده ساله در اردیبهشت ماه همان سال در همان خیابان خورشید با پلیس روبرو شد. بعد هم هنگام درگیری با پلیس، یک افسر 24 ساله‌ی پلیس به نام سروان جاویدمند را کشت؛ اما نهایتا دستگیر شد. خود مهدی رضایی در دادگاه در مورد نحوه‌ی دستگیری‌اش چنین گفت: «یک بمب دست ساز به من داده شد. این بمب را در کیوسک کار گذاشتم و دورتر ایستادم، تا نتیجه‌ی انفجار را ببینم. عابری بمب را دید و خبر داد و بمب را از کار انداختند... در انفجار ماشین پلیس راه قلمستان، به عنوان ناظر شخصا در محل حضور داشتم.» [3]
دادستان در دادگاه مهدی رضایی گفت که آنها [سازمان مجاهدین] هواپیمایی را با چندین سرنشین در بین راه کویت ربوده و آن را به بغداد بردند و مسافران را ساعت‌ها در دلهره و اضطراب نگهداشتند. وقتی می‌خواستند شخصیتی را گروگان بگیرند، «ماشین پا»ی بیگناهی را به ضرب گلوله به هلاکت رساندند. بمبی در تاکسی منفجر کردند و راننده‌ی تاکسی را کشتند. بمبی در مرکز پخش شرکت نفت ملی گاز گذاشتند و نظافتچی آن جا را کشتند. بمب دیگری در یک ماشین گذاشتند و دو زن عابر را کشتند. چندین بمب در وزارتخانه‌های دولتی کار گذاشتند. چند کیوسک راهنمایی را منفجر کردند. در اتومبیل ارتشی بمب گذاشتند. دفتر دو مجله‌ی آیندگان و این هفته را منفجر کردند...[4]
مهدی رضایی که در نوزده سالگی پرونده‌ی «قهرمانی»اش بسته شد، یکی از قهرمانان بلوای بهمن 1357 ایران است که نتیجه‌اش همین فلاکت و بدبختی فعلی ماست که دامنگیر ما، منطقه‌ی خاورمیانه و جهان شده است. 
مهدی بازرگان، اولین نخست وزیر جهنمی خمینی، در مورد سریال اعدام‌های بلافاصله‌ی پس از انقلاب «شکوهمند» اسلامی‌شان می‌گوید که بهانه‌ی مطبوعات غربی اعدام دادگاه‌های انقلاب است و آنچه برای ما ایرانیان [کذا] قابل درك نیست، این احساسات و طرفداری است كه مطبوعات غربی به سود «خائنان و خیانتكاران» كشورمان [کشور اینان؟] نشان می‌دهند؛ خائنان و جانیانی كه با جابرانه‌ترین و وحشیانه‌ترین صورت 25 سال یا بیشتر بر این كشور حكومت كردند و در عین حال اگر شما اعدام‌های دادگاه‌های انقلاب را كه به 60 نفر هم [در چند روز نخست حاکم شدن سید روح الله خمینی] نمی‌رسد، با تعداد بیش از صد هزار نفری كه طی حكومت شاه كشته شدند و شكنجه شدند [5] مقایسه كنید، توجیه رفتار مطبوعات غربی مشكل‌تر می‌شود. ملتی كه كشته داده، زخمی داده و غارت شده، حاضر نیست به محض رفتن شاه و سرنگون شدن رژیمش آرام گیرد. این روحیه‌ی ملی [ضد ملی] توقع دارد هرچه زودتر به پاكسازی محیط اجتماعی بپردازد، حالا می‌خواهد این كارسریع انجام گیرد [6]
جالب این که برای «پاکسازی محیط اجتماعی» به گفته‌ی مهدی بازرگان، نخست وزیر دولت امام زمان سید روح الله خمینی، حکومت اسلامی همچنان در کار «پاکسازی محیط اجتماعی» است؛ اینگونه [7]:
در دهه‌های شصت و هفتاد [شمسی] پائیدن مردم از طریق حضور تصادفی نیروهای بسیجی در خیابان‌ها و دیگر فضاهای عمومی صورت می‌گرفت. این حضور گرچه مزاحمت‌آمیز، توهین‌آمیز و آزار دهنده، اما موقتی بود و پس از چند دقیقه یا چند ساعت محو می‌شد. این نوع پائیدن مردم در دوره‌‌ی حکومت نظامیان دیگر کفایتنمی‌کرد...

برگرفته از کتاب «حجاب، پرچم اسلامیسم، فاشیسم قرن 21»
  

آنها که خمینی را می‌شناختند؛ آنها که خمینی را نمی‌شناختند!


            کشیدن بار «مسئولیت» دشوار است؛ سخت دشوار است. همان بهتر که همه‌ی «تقصیر»ها را گردن «شاه» بیاندازیم و او را «مسئول» همه‌ی ناکامیها و بدبختیهایی وانمود کنیم که بر سر ایران و ایرانی و منطقه و جهان آورده‌ایم؛ تا از خلیدن تیغ تیز بیشرمیها بر وجدان ناداشته‌مان ناراحت نشویم. بهترین کار همین است. شاه مذهبی بود. شاه به آخوندها بال و پر داد. اگر شاه خمینی را کشته بود، ما این گرفتاری را نداشتیم. اگر شاه مسجد نساخته بود، ما این همه بدبخت نبودیم. اگر شاه رساله‌ی خمینی [1] را ممنوع نکرده بود...اگر شاه ...اگر شاه...
            جالب است؛ نه؟
            شاه مذهبی بود، اما نه همسرش و نه دخترانش را مجبور به پوشیدن حجاب اجباری نمی‌کرد. شاه مذهبی بود، اما در دوران او و پدرش هیچکس در ایران سنگسار نشد. محمد رضا شاه مذهبی بود، اما در دوران او و پدرش زنان با مردان و همه‌ی ایرانیان با هم [با هر باور و اندیشه و قومیت و جنسیتی] در برابر قانون برابر بودند. شاه مذهبی بود، اما دریا و اسکی و استخر می‌رفت. شاه مذهبی بود، اما منعی در نوشیدن شراب نداشت. شاه مذهبی بود، اما چند همسری و صیغه در ایران ممنوع بودند. شاه مذهبی بود، اما پیرامونیانش هر کدام دین و باور خودشان را داشتند. شاه مذهبی بود، اما زنان و مردان برای رسیدن به هر قله‌ای که اراده داشتند، امکان برابر داشتند. شاه مذهبی بود، اما هیچ زنی نیاز به کسب محضری «اجازه‌ی سفر» از همسر آقابالاسرش را نداشت. شاه مذهبی بود، اما هیچگونه جداسازی جنسی در ایران در کار نبود. شاه... شاه... شاه...
            اما آنانی که خمینی را «خوب» می‌شناختند، ایران و ایرانیان را تقدیمش کردند، تا به خیال خامشان در این «ایران فروشی» کلاهی از نمد خمینی بدوزند که نشد. همان نمد، طناب دارشان شد. خمینی همگیشان را یا به «دریوزگی» و «حیات خفیف خائنانه» [به گفته‌ی مهدی بازگان] کشاند، یا سربه نیستشان کرد. آوارگی هم نوعی «سر به نیست شدن» است؛ می‌دانستید؟
            شاه مسجد نمی‌ساخت. بازاریان برای دهن کجی به نظام و برای «تحبیب» دل آخوندها «مسجد» می‌ساختند. در همین اروپا هم دولتها نمی‌توانند در قرن بیست و یکم از ساختن مسجد توسط سلفیها جلوگیری کنند. قانون چنین اجازه‌ای به دولتها نمی‌دهد؛ هرچند که مردم محل روزهای طولانی پلاکارد دست بگیرند و از اشاعه‌ی اسلامیسم و تروریسم اسلامی در محله‌شان اظهار ناخشنودی کنند.
            شاه خمینی را نکشت. شاه هیچکس را نکشت. کشور قانون و دادگستری داشت. کشور قوه‌ی قضائیه داشت. همه چیز مثل حالا «خرتوخر» نبود.
پس از سخنرانی خمینی در روز عاشورا [پانزدهم خرداد 1342] برعلیه آزادی زنان و دادن حق انتخاب شدن و انتخاب کردن به زنان، پس از نامه‌نگاریهای طولانی [2] با شاه برای کوتاه آمدن از دادن حق رای به زنان و برداشتن بند سوگند به قرآن و جایگزین کردن سوگند به کتاب آسمانی در قوانین کشور، خمینی را شور حسینی گرفت و رفت بالای منبر و هرچه را که شایسته‌ی خودش و دیدگاهش و پیروانش بود، بافت و مردم را و «روشنفکران و پیشتازان کشور» را به شورش واداشت.
شب خمینی را دستگیر کردند و می‌توانستند او را بر اساس قانون اعدام کنند [به جرم ایجاد بلوا و شورش در کشور] اما حسینعلی منتظری [3] با این که خمینی مرجع تقلید نبود و اصلا رساله هم نداشت، نزد چند تن از این آیت العظماهای آن دوران رفت و با التماس و تمنا از آنان خواست که برای جلوگیری از اعدام خمینی، او را مرجع تقلید معرفی کنند. خمینی سه ماه در زندان ماند و... بعد از ماجراهایی به ترکیه و بعد هم به عراق برده شد.
            خمینی از سال 1324 برای «روشنفکران و سیاسی کاران» شناخته شده بود؛ از همان زمانی که برای احمد کسروی قبای «بی‌سروپایی» می‌دوخت و «هل من ناصر» می‌طلبید که «مسلمانی نیست تا حساب این تبریزی بی‌سر و پا را برسد؟»
«هان، ای روحانیون اسلامی، ای علمای ربانی، ای دانشمندان دیندار، ای گویندگان آئین دوست، ای شرافتمندان وطنخواه، ای وطن خواهان با ناموس... اگر مجال را از دست بدهید و قیام برای خدا نكنید و مراسم را عودت ندهید، فرداست كه «مشتی هرزه گرد شهوتران» بر شما چیره شوند...همه دیدید كتابهای «یك نفر تبریزی بیسروپا» [4] را كه تمام آئین شماها را دستخوش ناسزا كرد و در مركز تشیع به امام صادق و امام غایب روحی له الفداء آن همه جسارتها كرد و هیچ كلمه از شماها صادر نشد... این چه ضعف و بیچارگی است كه شماها را فرا گرفته؟» [5]
از همان سال 42 نهضت آزادی، جبهه‌ی ملی، حزب توده، و طیفهای جوانتر اینان «سازمانهای مجاهدین و فدائیان خلق» و کنفدراسیون جهانی دانشجویان و تحصیلکردگان، سرکوب بلوای پانزده خرداد 1342 را بسته شدن راه «مبارزات قانونی» و روی آوردن جوانان به تروریسم [و البته حمایت از تروریسم] معرفی کردند. هیچکدامشان هم نگفتند ملایی که برعلیه زنان و حق انتخاب شدن و انتخاب کردنشان شورش کرده است، در کجای دستگاه مختصات «مبارزات انقلابی» جای دارد که اینان همگی دنبالش راه افتادند و همچنان هم آن بلوا را سرفصل «مبارزات آزادیخواهانه» ارزیابی می‌کنند؟
خمینی را همه می‌شناختند؛ همه‌ی آنانی که در حسرت قدرت بودند، می‌شناختند؛ آنانی که ایران ستیز و زن ستیز بودند، خمینی را «خوب» می‌شناختند؛ اما ردای طیلسان موسی [6] و شفای عیسا و عبای محمد را برایش دوختند و مردم را فریفتند. همه می‌دانستند که خمینی «سکس با نوزاد شیرخوار» را اصل اسلامی می‌داند؛ می‌دانستند که خمینی «سنگسار» را اصل قانونی اسلام می‌داند؛ و همه می‌دانستند که او در صدد برپا کردن حکومت اسلامی بر مبنای «اصل ولایت مطلقه‌ی فقیه» در ایران است [سالها پیش از این رساله‌ی حکومت اسلامی/ولایت فقیهش منتشر شده بود]  و با این همه جارو کشان [به گفته‌ی مهدی بازرگان] به پیشوازش شتافتند، تا ایران را ویران سازند و زنان ایران را به بند بکشند!
راستی می‌دانید که «جمهوری اسلامی خواهان» [توده‌ای‌ها و ملی/مذهبی‌ها و شیعیان مصدق] پس از آن همه خرابکاری و کثافتکاری، همچنان دارند «شاه» را سرنگون می‌کنند؟

«کرونیگ» تلاش برای دست یافتن به حقوق برابر زنان با مردان!




1307/1928
زنان برای تحصیل در خارج از کشور به بورس آموزشی دست یافتند.

1314/1936
با کشف حجاب اولین دبستان مختلط افتتاح شد.

1317/1938
زنان بدون هیچ محدودیتی به دانشگاه تهران راه یافتند.

1323/1944
قانون تعلیمات اجباری به تصویب رسید.
شورای‌عالی جمعیت‌های زنان تشکیل شد.

1341/1963
زنان به حقوق کامل سیاسی دست یافتند. [در دوران محمدرضا شاه فقید و پنج سال پیش از جنبش ماه مه 1968 اروپا و امریکا]

1342/1963
زنان به نمایندگی مجلس انتخاب شدند.

1345/1966
با وحدت تمام انجمن‌های زنان «سازمان زنان ایران» تشکیل شد.

1346/1967
زنان به کادر سیاسی وزارت امور خارجه وارد شدند.
زنان دارای حق قضاوت در دادگاه و عضویت در نیروهای انتظامی شدند. قانون حمایت خانواده به تصویب رسید.

1347/1968
شرکت نخستین وزیر زن در هیئت دولت.
قانون خدمات اجتماعی زنان به تصویب رسید.
اولین مرکز رفاه خانواده توسط سازمان زنان ایران گشوده شد.

1347/1968
زنان به خدمت در صفوف سپاهیان انقلاب پرداختند.

1349/1970
زنان به عضویت انجمن شهر و شهرستان و استان انتخاب شدند.

1354/1975
قانون حمایت خانواده اصلاح شد و ایران در گردهمآئی سال بین‌المللی زن شرکت کرد.
نخستین زن به مقام وزیرمشاور در امور زنان رسید

1357/1978
طرح اقدامات ملی به تصویب رسید.

در این سال دو میلیون زن ایرانی رسماً به کار اشتغال داشتند. 187928 زن در دانشگاه‌ها و در رشته‌های تخصصی تحصیل می‌کردند. 146604 زن کارمند دولت بودند، که از آنها 1666 نفر سمت مدیریت داشتند. 22 زن نماینده‌ی مجلس، دو زن سناتور، یک زن وزیر، یک زن سفیر، سه زن معاون وزیر، یک زن فرماندار، پنج زن شهردار، 333 زن نماینده ی انجمنهای شهرستان و شهر بودند.

اما پس از افتضاح تاریخی سال 57

8 مارس 1979/اسفندماه 1357
تظاهرات زنان در اعتراض به تحمیل حجاب اسلامی.

1358
لغو قانون حمایت خانواده؛ محرومیت زنان از اشتغال به قضاوت؛ اجبار زنان به پذیرش حجاب اسلام؛ جدائی زنان و مردان در سواحل دریا و مسابقات ورزشی؛ تظاهرات زنان در اعتراض به تحمیل حجاب اسلامی و لغو قانون حمایت خانواده.

1359
با تصویب قانون اساسی جمهوری اسلامی خمینی به مقام ولی فقیه برگزیده می‌شود و احکام و سنن اسلامی، نقش زن در خانواده و جامعه را تعیین می‌کنند؛ با آغاز انقلاب فرهنگی دانشگاه‌های ایران تعطیل می‌شوند؛ به زنان حق شرکت در انتخابات عمومی با رعایت موازین اسلامی داده می‌شود.

1360
حدود حقوق و آزادی‌های زنان را فتوای ولی فقیه تعیین می‌کند؛ به ویژه در موارد اختلاف بین مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبان.

1361
براساس احکام اسلامی زنان از حق حضانت فرزندان خردسال خود پس از جدائی از همسر محروم می‌شوند؛ مدارس ابتدائی و دبیرستان‌ها منحصرا دخترانه یا پسرانه می‌شوند.

1362
گشت‌های پلیس ویژه‌ی مقابله با حجاب غیراسلامی آغاز می‌شود.

1368
حق انحصاری شوهر به طلاق زن موکول به حکم دادگاه‌های خاص براساس موازین اسلامی می‌شود.

1373
به زنان اجازه داده می‌شود به عنوان مشاور قضائی در دادگاه‌های ویژه‌ی خانوادگی حضور یابند.

1376
سازمان دیده‌بان حقوق بشر جایزه‌ی دفاع از حقوق زنان و کودکان خود را به «شیرین عبادی» اعطاء می‌کند؛ در انتخابات ریاست جمهوری، شمار کثیری از زنان به محمد خاتمی رأی می‌دهند؛ برای نخستین بار پس از انقلاب اسلامی، زنان [تنها برای تماشا] به میدان‌های مسابقه‌ی فوتبال راه می‌یابند. [که البته بعد دوباره این «حق» باز پس گرفته می‌شود و زنان دیگر حق شرکت در میادین ورزشی و تماشای مسابقات را ندارند/تا امروز]

1377
قانون مصوب مجلس شورای اسلامی حضور مشاور حقوقی زن را در دادگاه‌های رسیدگی به دعاوی حضانت کودکان الزامی می‌کند.

1379
تعداد دانشجویان دختر وارد شده به دانشگاه‌ها از تعداد دانشجویان پسر بالاتر می‌شود؛ دختران دانشجوی دانشگاه دخترانه‌ی قم در اعتراض به محرومیت از فراگرفتن برخی از دروس [به سبب نبودن استادان زن] در مقابل دانشگاه به تظاهرات دست می‌زنند...[1]

و پیش از حکومت کهریزکی اسلامی!

در سال 1910 میلادی در 47 دبستان از 2167 دانش آموز دختر ثبت نام شد. در سالهای 1918 تا 1919 دولت میرزا حسنخان وثوق‌الدوله «دارالمعلمات» را در ایران تاسیس کرد. همزمان هم ده مدرسه‌ی ابتدایی دولتی دخترانه در ایران تاسیس شدند.
طی ده/دوازده سال از 1926 تا 1937 میلادی تعداد دانش آموزان دختر در دبستان‌ها از 17000 به 47000 تن و در دبیرستان‌ها از 700 تن به 2000 دانش آموز دختر افزایش یافت. تاسیس مدارس دخترانه نیز سرعت بیشتری یافت. در نیمه‌ی دهه 1930 شاهد گشایش مراکز آموزش عالی به روی زنان بودیم. در سالهای 1936 تا 1937 بیش از هفتاد دانشجوی دختر در دانشگاه تهران درس می‌خواندند.
دهه 1930 دولت نقش فعال‌تری در بررسی مسایل زنان داشت. از 27 نوامبر تا 2 دسامبر 1932 دومین کنگره‌ی زنان شرق با پشتیبانی جدی دولت در تهران برگزار شد.
در پایان کنگره، قطعنامه‌ی 22 ماده‌ای خود را در مورد حقوق زنان، فرصت‌های برابر آموزشی، شغلی و دستمزدها، اصلاح قانون خانواده و الغای چندهمسری و روسپیگری را منتشر کرد.
[در دوران رضا شاه] 
رضاشاه پس از بازگشت از کشور ترکیه، سیاست منع چادر را در تابستان 1934 فرمول‌بندی کرد. یکسال بعد در 14 اکتبر 1935 علی اصغر حکمت، وزیر معارف کشور به ابتکار خود از تعدادی از آموزگاران زن پیشتاز، افراد باسابقه و قدیمی جنبش زنان دهه‌های  1920 و1930خواست تا کانون بانوان را بوجود آورند.
کانون علیه «کفن سیاه» [اشاره‌ای تحقیرآمیز به چادر] به مبارزه پرداخت و در جلسه‌های خود شرکت کنندگان را به حضور بدون حجاب تشویق می‌کرد. چهار ماه بعد در 17 دیماه 1314 خورشیدی/7  ژانویه 1936 دانشسرای تهران علیه چادر دست به اقداماتی زد.
مخالفت نیروهای محافظه کار و مذهبی سرکوبی و کشف حجاب اجباری به سیاست رسمی کشور بدل شد. در حالیکه توده‌ها همچنان از چادر استفاده می‌کردند، زنان تحصیلکرده و بسیاری از زنان طبقه‌ی متوسط از «کشف حجاب» استقبال کردند.
پس از اجرای رفع حجاب، «کانون» در 1937 از یک انجمن زنان به یک مرکز رفاهی و آموزشی زنان جوان و بزرگسال به ریاست خانم دولت آبادی تبدیل شد. 
پس از کناره‌گیری [اجباری] رضاشاه از پادشاهی در سال 1941 حقوق زنان، به درگیری نیروهای «مدرن» و محافظه کار و مذهبی بدل شد. واکنش عمده به حقوق زنان از جانب روحانیان محافظه‌کار و سازمان نوبنیاد بنیادگرای «فدائیان اسلام» سرچشمه می‌گرفت. آنان خواهان بازگشت به «چادر» و توقف «جنبش حق رای زنان» بودند. 
از 1953 تا انقلاب سفید 1963 شاهد فعالیت تعدادی از سازمانهای رفاهی و انجمن‌های حرفه‌ای زنان و همچنین انتشار نشریات زنان بودیم. در این دوران برخی از سازمان‌ها مانند «جمعیت راه نو» فعالیت داشتند. این سازمان در 1955 به وسیله‌ی خانم مهرانگیز دولت آبادی بنیاد نهاده شد. مهرانگیز دولت آبادی در نیمه‌ی دهه‌ی هفتاد میلادی نخستین سفیر زن ایران بود.
در سال 1959 فدراسیونی با عنوان شورایعالی جمعیت‌های زنان ایران، متشکل از 18 سازمان موجود زنان، با حضور شاهدخت اشرف پهلوی به عنوان رئیس آن شکل گرفت. اگر چه فدراسیون استقلال داشت، اما پشتیبانی دستگاه پادشاهی نشانه‌ی آغاز جنبش حقوق زنان دولتی بود که در  نیمه‌ی دهه‌ی 1960 به شکل‌گیری سازمان ز نان ایران«WOI» انجامید. بین سالهای 1341 و انقلاب سفید تا درست سرفصل انقلاب اسلامی، زنان از همه گونه حقی برخوردار بودند. در سال 1959 دو آخوند سید حسین طباطبایی و سید محمد بهبهانی با این طرح‌ها مخالفت کردند که مخالفتشان رد و محکوم شد.
دو هفته پس از ششم بهمناه 1341 و اعلام اعطای حق رای به زنان، بازار و مناطق جنوبی تهران و چند شهرستان شلوغ شد.
آموزش زنان نقشی حیاتی در ارتقای بیداری زنان و بهبود شرایط زنان در دوره‌ی 1946 تا 1976 ایفا ساخته است. در طی این دوران رقم دانش آموزان دختر در مقطع ابتدایی از 94000 به 1800000 در مقطع متوسطه از 7000 به 824000 و در تحصیلات عالی از 500 نفر به 43000 افزایش یافت.
همچنین 12430 نفر زن عضو سپاه دانش وجود داشت که در نیمه‌ی دهه‌ی1970 در روستاها فعالیت می‌کردند. تا اواخر دهه‌ی 1970 زنان به بسیاری از رشته‌های تحصیلی، از جمله پزشکی، حقوق، مهندسی، تعلیم و تربیت، علوم انسانی و جز آن راه یافتند.
پیشرفت آموزشی در طی این دوره همراه با رشد سریع اقتصادی بود که با دادن فرصت‌های شغلی مسیر مشارکت زنان را در بازار کار، از مشاغل تخصصی تا تمامی سطوح بوروکراسی دولتی تسهیل کرد. زنان در دانشگاه‌ها، ارتش و نیروهای پلیس و به عنوان قاضی، خلبان، مهندس و در ورزش‌های عمومی مشغول شرکت جستند. افزون براین تعدادی از زنان در پست‌های دولتی برگزیده شدند.
در اواخر دهه‌ی1970، 22 زن در مجلس، 2 زن در سنا،  333 زن [20 درصد از کل] در شوراهای محلی و 5 زن شهردار وجود داشت. افزون بر این یک زن وزیر، سه زن معاون وزیر، یک زن سفیر و یک فرماندار زن نیز وجود داشت.

همه‌ی این حقوق از زنان ایران پس از افتضاح تاریخی سال 1357 پس گرفته شد. 

رضا شاه پهلوی در 17 دیماه 1314 قانون رفع حجاب را رسما اعلام کرد و در مراسمی که در جشن پایان تحصیلی دختران در دانشسرای مقدماتی تهران برگزار شد، چنین گفت:
«بی نهایت مسرورم که می‌بینم خانم‌ها در نتیجه‌ی دانایی و معرفت به وضعیت خود آشنا و به حقوق و مزایای خود پی برده‌اند؛ ما نباید از نظر دور بداریم که نصف جمعیت کشور ما به حساب نمی‌آمد؛ یعنی نصف قوای عامله‌ی مملکت بیکار بود؛ شما خواهران و دختران من حالا که وارد اجتماع شده‌اید، بدانید وظیفه‌ی شماست که باید در راه وطن خود کار کنید؛ شما تربیت کننده‌ی نسل آتیه خواهید بود؛ انتظارمان از شما خانم‌های دانشمند این است که در زندگی قانع باشید و کار نمائید و از تجمل و اسراف بپرهیزید!»

بخشی از کتاب «حجاب، پرچم اسلامیسم، فاشیسم قرن 21»/نادره افشاری

یعقوب لیث صفاری و زبان شیوای پارسی...




            تاریخ 1400 ساله ی خونین ما همیشه صحنه ی نبرد ایرانیان و ایران ستیزان بوده است؛ نبردی سهمگین بین آنانی که بزرگی و سروری را برای ما میخواسته اند، با آنانی که [خود] اسیر باورهای دگم مذهبی/ایدئولوژیکشان و برای پاسداشت باورهای ضد ایرانی شان، در همه حال ستون پنجم دشمنانمان بوده اند؛ هرچند که گاه نام و چهره ای ایرانی داشته اند!
یعقوب لیث صفاری را پدر زبان پارسی نامیده اند؛ چرا که پس از یورش جانسوز اعراب مسلمان به ایران، نخستین کسی است که از شنیدن شعر به زبان عربی سربرتافت و آن را زبان بیگانه ای نامید که برایش نامفهوم بود.
یعقوب که در دوران سلطه ی خلفای عباسی به دنیا آمده و به همین دستاویز نامش عربی شده است [چه، در همه ی چند قرن حکومت ضد ایرانی خلفای عباسی، گفتگو به زبان پارسی و گذاشتن نام پارسی بر کودکان ایرانی ممنوع بود] اما یعقوب، چنان نمایی از ایران دوستی به نمایش میگذارد که براستی ستودنی است.
پس از این که یعقوب لیث بارها و بارها با خلیفه ی نااهل بغداد میجنگد و بخشی از ایران را از چنگال پلیدش بیرون میکشد، «المعتضد بالله» بخشهایی از ایران را [لابد سخاوتمندانه] به او میبخشد. یعقوب در پاسخ این «بذل و بخشش» به المعتضد مینویسد:
 «هنگامی که ما در باره ی بخشش و کار شما شنیدیم، که استانهای بسیاری از ایران را بخود ما ایرانیان بخشیده اید؛ بسیار فریفته شدیم. ما به برادرانمان گفتیم که خلیفه ی بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که اداره ی استانهای خودمان را بخودمان واگذار میکند!
«از کجا خلیفه، قدرت چنین دَهشی را بدست آورده است؟
«خلیفه هرگز دارای استانهای ایران نبوده است که اینک بتواند اداره شان را به ما ببخشد!
«اما براستی بغداد، زمانی در بین النهرین که نخستین استان ایران بود، بر روی خاکستر تیسفون و بر پُشته ای از کشته شدگان صدها و هزاران هم میهن ما ساخته شد، و شما روح سرگردان نیاکان کشته شده ی ما را شبها در حال گام زدن در کنار بارگاه با شکوه خود میتوانید ببینید. آنها چشم در چشم شما میدوزند و شما را پریشان میکنند. آیا راست نیست که بغداد به بهای خون ایرانیان ساخته شده است؟
«خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان بدهد!
«آیا آنچه که خلیفه و نیاکانش برای ایران کرده اند؛ میتواند نشانی از دادگستری داشته باشد؟
«من یعقوب لیث، پسر لیث سیستانی، یک مسگر ساده، یک کارگر ساده، یک فرزند ایران، با قدرت مردم ایران، با این نوشته، هر دو اختیارات خلیفه را رد میکنم:
1 - نفرین و محکومیت خود، برادرانم و یاران ایرانی ام را!
2- بخشش و برگرداندن استانهای خودمان به خودمان را!
«من هرگونه دخالت بغدادیان در کار ایرانیان را رد میکنم.
«ما به خلیفه ی بغداد نیاز نداریم که استانهای خودمان را که پیشاپیش پس گرفته ایم و برای ایران است و نه هیچ کس دیگر؛ به ما ببخشد. خلیفه شاید خلیفه ی جهان باشد، اما هرگز خلیفه ی ایران نمیتواند باشد/امضاء/یعقوب لیث صفاری»
داستان از این قرار است که خلیفه ی بغداد، یعقوب لیث صفاری را «کافر» میخواند؛ چون از فرمانش سرمیپیچد و به آزاد ساختن بخشهایی از ایران همت میگمارد. خلیفه که [مانند همه ی مستبدین عقیدتی] خود را «جانشین» خدا بر روی زمین میانگارد، نخست یعقوب را کافر میخواند؛ بعد، اما از موضع شکست، بخشی از ایران ِ آزاد شده به دست یعقوب را به او واگزار میکند.
پس از این «بخشش» است که یعقوب، چون نمیتواند ریاکاری، فریبکاری، نخوت و گستاخی خلیفه ی عباسی را تحمل کند، به بغداد یورش میبرد؛ اما به دلیل فریبکاری خلیفه و سوء استفاده اش از باور مذهبی سربازان یعقوب، و شکافی که در میان سپاهیانش میافتد، شکست میخورد و باز میگردد.
این جنگ و گریز ناتمام، این سوء استفاده از جهل عوام و این تلاشها برای بیرون آمدن از زیر یوغ خلفای مهاجم و ایران ستیز، همیشه و همیشه در بستر جامعه ی ایرانی ما در همه ی این 1400 سال تداوم داشته است [و دارد] که گاه با پیروزیهایی مقطعی همراه بوده است و البته بیشتر با شکستهایی جانسوز!  
اما کار بزرگ یعقوب لیث صفاری، زنده کردن زبان شیوای پارسی و رسمی کردن زبان پارسی در ایران ماست که این رسمیت همچنان ادامه دارد. یعقوب قرنی پیش از سپهبد زبان پارسی، فردوسی توسی میزیست. یعقوب لیث صفاری سخن گفتن به زبان عربی را ننگ میشمرد. اگر تلاش یعقوب و پس از او فردوسی توسی نمیبود، ما نیز همچون مصریان [به گفته ی شادروان شجاع الدین شفاء] از بیخ عرب میشدیم و همه ی هویت، فرهنگ، تاریخ و زبان شیوای پارسی را از دست میدادیم!
  دکتر محسن ابوالقاسمی در کتاب «تاریخ زبان پارسی» مینویسد: «یعقوب لیث صفاری در سال 245 هجری قمری دولت مستقل ایران را در شهر زرنج سیستان تاسیس میکند و فرمان میدهد که «زبان دری» زبان رسمی ایرانیان باشد. این رسمیت تاکنون ادامه دارد.»
نويسنده ی کتاب «تاريخ سيستان» نیز مینویسد:
«یعقوب... پس شعرا او را شعر گفتندی، به تازی: «قد اكرم الله اهل المصر و البلد؛ بملك يعقوب ذي الافضال و العدد»
«چون اين شعر بر‌خواندند، او عالم نبود [یعنی در کشور زیر یوغ اعراب و خلفای عباسی، عربی بلد نبود] در نيافت؛ محمد‌بن وصيف حاضر بود و دبير رسايل او بود و بدان روزگار نامه ی پارسی نبود [یعنی مردم اجازه نداشتند به زبان پارسی بخوانند و بنویسند و گفتگو کنند؛ ممنوع بود] پس يعقوب گفت: «چيزی كه من اندر نيابم، چرا بايد گفتن؟»
«محمد وصيف پس شعر پارسی گفتن گرفت، و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت.»
دكتر حسن رضايی باغ بيدی زبان ‌شناس، درستی این سند تاریخی را تائید میکند و مینویسد: «من اين مطلب را تاييد می‌كنم؛ البته رسمی شدن نه به اين معنا كه الان رواج دارد؛ بلكه به اين معنا كه یعقوب لیث صفاری نخستين كسی بود كه شعر گفتن به زبان پارسی را تشويق كرد و همين موضوع باعث رشد، گسترش و حفظ زبان پارسی شد.
یعقوب لیث صفاری در سال 254 هجری قمری زبان پارسی را رسمی کرد.  
دکتر مهدی مجتبی، رئیس گروه زبان و ادبیات دایره المعارف اسلامی نیز در همین راستا میگوید: «تا عهد يعقوب ليث صفاری، زبان رسمی ايرانیان يا حكومتهای ايران، عربی بود. زمانی كه شاعری شعری به زبان عربی برای یعقوب لیث صفاری خواند، یعقوب معنی شعر را در نيافت و آن جمله ی معروف را گفت كه: «چيزی را كه من درنيابم، چرا بايد گفتن؟»
«و دستور داد كه زبان پارسی، زبان رسمی جامعه شود. پس از آن ديگر كسی حق نداشت در دربار او به زبان عربی سخن بگويد. پس از او سامانيان و آل بويه هم زبان پارسی را گسترش دادند و از نابودی آن جلوگيری كردند.»
یعقوب لیث صفاری در سال 265 هجری قمری در گندی شاپور به بیماری قولنج درگذشت. آرامگاه این رویگرزاده ی دوست داشتنی در روستای شاه آباد در ده کیلومتری شهر دزفول در استان خوزستان ایران است!
یاد و نام یعقوب لیث صفاری و همتایانش بلند آوازه باد!

نادره افشاری
21 تیرماه 1390
12 ژوئیه 2011 میلادی

رضا شاه زدایی، پیش زمینه ی حکومت اسلامی...



 
«مدیریت» واژه ای مدرن است و درست از دوران رنسانس به این سو به واژه نامه ی سیاسی/اجتماعی کشورهای پیشرفته افزوده شده است؛ علامه ی دهخدا آن را «گرداننده» ترجمه کرده که صفت فاعلی است از واژه ی «اداره» یعنی «اداره کردن» و راست و ریس کردن امور؛ «حکومت» اما واژه ای «کهنه» است که قدمتش را درازنای تاریخ نوشته اند؛ علی اکبر دهخدا این واژه را «فرمانروایی کردن» و «حکم راندن» و «قضاوت کردن» تعریف کرده است؛ همو حکومت راندن را نیز به مفهوم «اعمال و به کار بردن سلطه و فرمانروایی» آورده است.
همراه با نهادینه شدن ِ رنسانس، مدنیت و مدرنیته در جوامع مدرن، «دولت»ها کارشان را بر اساس «اعتماد» اکثریت ِ شهروندانی که به ایشان رای «اعتماد» داده اند، انجام میدهند. اگر همین «انتخاب شدگان» نتوانند وظایفی را که به ایشان محول شده، یعنی «اداره»ی نسبتا درست کشور به انجام برسانند، یا با «استیضاح» کنار گذاشته میشوند و یا دیگر سر از صندوقهای رای بیرون نمیآورند.
تعریف مدرن و متمدن از انسان و «شهروند» پدیده ی تازه ای بود که به صورتی کمرنگ در نگاه و دیدگاه مشروطه خواهان ِ «غیرآخوند» خود را نشان داد. این که روی واژه ی «مشروطه خواهان غیرآخوند» زوم میکنم، به این دلیل است که به تجربه میدانم دینها و به ویژه دین اسلام و مذهب تشیع با تعریف مدرن از انسان، شهروند و حقوق شهروندی، آن گونه که پس از انقلاب کبیر فرانسه در قانون اساسی و مدنی کشورهای اروپایی و همچنین در بیانیه ی جهانی حقوق بشر پس از جنگ جهانی دوم نمود یافت، از اساس زاویه ای 180 درجه دارند.
در میان دولتمردان و «روشنفکران» ایرانی پس از انقلاب مشروطه، ظاهرا تنها رضا شاه فقید است که نگاهی مدرن به فنومن انسان و حق و حقوقش دارد.
این دو نگاه به زندگی و به انسان را میتوان در رفتار «متنافر» رضا شاه و مخالفینش دید و تاسف خورد. در این کار نگاهی کوتاه میاندازم به این دو منش و روش فرهنگی و سیاسی؛ و همچنین به دولتمردان و «روشنفکرانی» که سیاست «رضاخان زدایی»[1] را پیش برده اند؛ و زمینه ساز به قدرت رساندن سید روح الله خمینی و هم دستانش شده اند.  
به باور من سرنوشت و تاریخ ما در این سده ی کذایی چهاردهم خورشیدی [تقریبا قرن بیستم] دقیقا در همگرایی یا واگرایی نسبت به این رفتار مشخص رضا شاه مشخص میشود. آنچه من نگاه رضا شاه به موضوع انسان میدانم، نگرشی است مدرن به انسان که انسان را «شهروند» تعریف میکند و هیچگونه جداسازی جنسی، قومی، نژادی و عقیدتی را برنمیتابد.
به نوشته ی «جلال متینی» پیش از مشروطه جان و مال و آبرو و حیثیت مردم در دست دو گروه بود؛ یکی هیئت حاکمه و دیگری «علما». هیئت حاکمه عبارت بود از شاه، درباریان و تمام ماموران حکومتی در سراسر کشور که بر طبق دلخواه خود به اصطلاح به رتق و فتق امور میپرداختند. گروه دوم علما و ملایان بودند که خود را به مانند امروز نایب امام زمان معرفی میکردند و قانون شرع را برای اداره ی جامعه کافی میدانستند، و در عمل قدرتشان از گروه اول به مراتب بیشتر بود. اینان به خصوص تعلیم و تربیت و قضاوت و اوقاف را از آن خود میدانستند و کسی را یارای مقابله با آنان نبود. قانون اساسی مشروطه، تمام آحاد ملت ایران را متساوی الحقوق اعلام کرد. گرچه با فشار ملایان در اصل دوم متممقانون اساسی به آنان این حق داده شد که قوانینی را که برخلاف شرع تشخیص میدهند، «وتو» کنند؛ ولی هرگز ملایان نتوانستند از این حقی که به ناحق به آنان داده شده بود، استفاده کنند... ناگفته نماند که در فاصله ی سالهای 1285خورشیدی که فرمان مشروطیت به توشیح مظفرالدین شاه رسید، تا سال 1304 که به سلطنت قاجاریه پایان داده شد، با وجود قانون اساسی حتی یک کار چشمگیر هم در ایران انجام نشد، و در تقریبا به همان پاشنه ی سابق میچرخید. در این دوره ی بیست ساله، احمدشاه به مدت شانزده سال پادشاه بود [یعنی همان مدتی که رضاشاه از سال 1304 تا 1320 پادشاه ایران بود] در دوران سلطنت احمدشاه بود که در سال 1907 ایران به دو منطقه ی نفوذ انگلیس و روس تقسیم شد، قرارداد 1919 به امضاء رسید و ایران عملاً در صف مستعمرات انگلیس قرار گرفت؛ شاه ایران از دولت انگلیس مقرری ماهانه میگرفت، تا به منویات آنان گردن نهد. جنوب خوزستان و منطقه ی نفت خیز آن از ایران جدا شده، با حمایت دولت انگلیس به شیخ خزعل سپرده شده بود...[2]
فشار ملایان آنچنان بود که اولا با سرسختی تمام نهضت مشروطه را به نام خودشان سکه زدند و طباطبایی و بهبهانی شدند «رهبران مشروطه» از سویی با فشار ملایان، با اضافه کردن متمم قانون اساسی به قانون اساسی مشروطه [که بر اساس حقوق برابر همه ی ایرانیان مدون شده بود] نابرابریهای دینی را صورتی قانونی بخشیدند که البته در تمام دو دوره ی پادشاهی پهلویها نتوانستند به موفقیتی برای اجرای نیات پلیدشان دست بابند.
اما سالها پیش از تلاشهای ماندنی رضا شاه، در 14 امرداد ماه سال 1285 خورشیدی، مظفرالدین شاه قاجار فرمان مشروطه  را در کاخ صاحبقرانیه امضا کرد. پیش از امضای این فرمان، شاه از پیرامونیانش و آنانی که از او میخواستند برای خواباندن سر و صدای مردم، فرمان را امضاء کند، میپرسد: «اگر من این فرمان را امضا کنم، آیا ایران مثل پاریس خواهد شد؟»
این میزان درک و فهم پادشاه قاجار است که خودش را آنچنان «آفریننده و خالق و فعال مایشاء» تصور میکند که به خیالش با زدن انگشت یا مهری پای کاغذی، حاصل قرنها تلاش روشنگران و نخبگان اروپایی از سنخ ولتر و گالیله و ژوردانو برونو و دیگران، یکباره دست کم در هیئت خیابان کشیها و پارکها و ساختمانهای پاریس به ایران خواهند آمد و بدون هیچ تلاشی، چه در حیطه ی تکنیک و چه در حیطه ی عقل و شعور برگزیدگان، روشنفکران و دولتمردان، و چه در حیطه ی حقوق برابر انسانها، ایران همانند پاریس خواهد شد!
با این همه امضای فرمان مشروطه به نوعی سرفصل تازه ای در زندگی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ما ایرانیان شد.
اما شوربختانه اساسی ترین کلید کج فهمی روشنفکران و دولتمردان ایرانی، شیعه زدگی و عقب ماندگی ذهنی آنان است که هیچگاه نتوانستند و نخواستند و اساسا شهامت نداشتند [و ندارند] که دین را از حکومت جدا بخواهند و بانی نظامی سکولار شوند. به همین دلیل هم «رضاخان زدایی» و در واقع رضا شاه ستیزی را از همان فردای ترک اجباری رضا شاه از ایران آغاز کردند؛ همان دولتمردانی که بیشترشان یا از خاندان سرنگون شده ی ملاپرور قاجار بودند؛ یا از تبار آخوندهای مشروعه خواهی همچون شیخ فضل الله نوری؛ و البته همگی در حسرت بازگرداندن ایران به «دوران طلایی» شاهان ضد ایرانی قاجار و «اجرای بی تنازل» و تکراری عقبماندگیهای رسوب شده در متن بستر جامعه ی عقبمانده و شیعه زده ما؛ یا در راستای ستایش استالین، در تلاش برای ایرانستان کردن این سرزمین فلک زده و لقمه لقمه شده!
            فصل مشترک همه ی جریانهای خواستار سرنگونی نظام پادشاهی در ایران، نه استبداد ستیزی آنها [آنگونه که ادعا میکنند] که زن ستیزی افسارگسیخته ی ایشان بود [و هست] و عدم باورشان به حقوق برابر همه ی انسانها و تلقی عوضی شان از آزادی زنان. تفاوتی هم نمیکند که خود را پشت کدام حزب و دسته و گروه و ایدئولوژی ای پنهان کرده اند، یا نکرده اند. سکوت پرسش برانگیز جریانهای خواستار ماندگاری نظام کهریزکی اسلامی، در رابطه با تجاوزهای سیستماتیک به حقوق زنان و تن زنان، از همان آغاز به قدرت رسیدن سید روح الله خمینی، درستی این «تئوری» را نشان میدهد.
            زنان شرکت کننده در این افتضاح تاریخی نیز خود به نوعی زن ستیز بوده اند؛ والا که دنبال نماد زن ستیزی و عقبماندگی و تحقیر زنان راه نمیافتادند؛ به ویژه منظورم زنان تحصیلکرده ی آن دوران است که لچک و کفن سیاه به تن کشیدند و دنبال مشتی رجاله فریاد زدند که بیایید همین جزیی آزادیهای مدنی ما را هم «مرده خور» کنید؛ مفت چنگتان؛ و دیدیم که نخستین قربانیان این حکومت کهریزکی اسلامی در همه ی گذرگاههای ایران، زنان بودند و زنان هستند.
اولین جرقه‌ های حجاب اجباری [3] در اسفند سال ۱۳۵۷ یعنی کمتر از یک ماه پس از پیروزی انقلاب زده ‌شد. یک روز پیش از هشتم مارس، روز جهانی زن، در حالی که گروه‌ های مختلف سیاسی در تدارک برگزاری اولین مراسم روز جهانی زن در ایران بودند، روزنامه ی کیهان با این تیتر منتشر شد: «زنان باید با حجاب به ادارات بروند!»
در صفحه ی اول این روزنامه به نقل از خمینی نوشته‌ شده‌ بود که «در وزارتخانه ی اسلامی نباید معصیت بشود. در وزارتخانه ‌های اسلامی نباید زن‌های لخت بیایند. زن‌ها بروند، اما باحجاب باشند. مانعی ندارد بروند کار کنند، لیکن با حجاب شرعی باشند.»[4]
همچنین نوشتند که «۱۵هزار زن که در دانشکده ی فنی دانشگاه تهران جلسه ی سخنرانی داشتند و به دنبال یک رأی ‌گیری تصمیم گرفتند دست به راهپیمایی بزنند. آنها در حالی که گروهی از مردان همراهشان بودند، به طرف نخست وزیری حرکت کردند. زنها شعار میدادند: «ما با استبداد مخالفیم!» و «چادر اجباری نمیخواهیم!»
روزنامه ی کیهان در تاریخ ۱۹ اسفند ۵۷ در کنار چاپ گزارش‌های مفصلی از راهپیمایی‌های زنان، یادداشتی از سیمین دانشور، نویسنده و همسر جلال آل‌ احمد [پان اسلامیست معروف و یکی از تئوریسینهای حکومت اسلامی] منتشر کرد. دانشور در این مقاله حجاب را «مساله ‌ای فرعی دانست» و از هر دو گروه طرفداران و مخالفان حجاب خواست که بهانه به دست «ضد انقلاب» ندهند...
به نوشته ی سیمین دانشور: «ما هر وقت توانستیم این خانه‌ ی ویران را آباد کنیم، اقتصادش را سر و سامان دهیم... حکومت عدل و «آزادی»[5] را برقرار سازیم... می‌توانیم به سراغ مسائل فرعی و فقهی برویم؛ می‌توانیم سر فرصت و با خیال آسوده و در خانه ‌ای از پای بست محکم بنشینیم و به سر و وضع زنان بپردازیم!»[6]
و شوربختانه کسانی همچون این بانو در میان زنان و مردان باصطلاح تحصیلکرده ی ایرانی که تا بن استخوان شیعه زده و مقلد و «نواب» خمینی بودند و هستند، کم نداشته و کم نداریم!
روزنامه ی اطلاعات بیست بهمن ۱۳۵۷ قسمتی از سخنرانی خانم دکتر هما ناطق مورخ برجسته ی کشور در دانشگاه تهران را زیر عنوان «نقش زن در انقلاب ایران» منتشر کرد: «[وی] علت این مساله را «برده شدن» زن در جامعه ی آن زمان دانست و نوشت که هیئت حاکمه ی رژیم با حمایت از زنان در تلاش برای زیر نظر گرفتن خانواده ها بوده است. وی افزود که زنان در دوران پهلوی آلت دست شده بودند، تا فقط خرید کنند... البته زن روستایی در نظام غاصب فقط به درد فیلم‌های وزارت فرهنگ و هنر می‌خورد...»
اما همین خانم دکتر هما ناطق، استاد و پژوهش‌گر برجسته ی ایرانی در مطلبی که در کیهان لندن، هفتم اسفند‌ماه 1381 به چاپ رسید، در مورد روشنفکرانی که هنوز از انقلاب و شرکت خود در آن دفاع می‌کنند نوشت: «روشنفکرانی که پس از ۲۳ سال [تا زمان نوشتن مقاله] هنوز برای آن انقلاب «شکوهمند» آن راهپیمایی‌ها و آن عربده ‌کشی‌ها سینه می‌زنند و خوشند به این ‌که، تاجداران را برافکندیم و دستاربندان را بر جایشان نشاندیم. چه خوش گفت شادروان غلامحسین صادقی که از برکت آن انقلاب: «عقل مردم مدور و ایران برکه‌ ای گشت و کرم ‌پرور شد.»
وی [خانم دکتر هما ناطق] آن‌ گاه از خود برای شرکت در انقلاب ۵۷ انتقاد کرده و چنین می‌نویسد: «پرونده ی بنده چه بسا نابخشودنی‌تر از دیگران باشد؛ چرا که در انقلاب، هم مدرس بودم و هم محقق!
«بدا که شور چنان برم داشت که اندوخته ‌ها و دانسته ‌ها را به زباله ‌دانی ریختم و در هماهنگی با جهل جماعت به خیابان‌ها سرازیر شدم. ادیبانه ‌تر بگویم: «گه زدم و به قول صادق هدایت اکنون آن گه را «قاشق قاشق» می‌خورم و پشیمان از خیانت به ایران، گوشه ‌ای خزیده ‌ام تا چه پیش آید.»
وی در پایان افزود: «قرن‌ها پیش از این «طالب آملی» گفته بود: «پای ما کج، راهبر کج، قصد کج، گفتار کج!» [7]
در مورد «رضا خان زدایی» ناصر پاکدامن مینویسد:
رضاخان زدایی از [همان] فردای شهریور 1320 آغاز میشود و یكی از محورهای اصلی آن جلب رضایت و تحبیب قلوب روحانیون است. محمدعلی فروغی كه در شهریور 1320 به نخست وزیری انتخاب شد، در همان آغاز كار گفت که «باید به مساله ی دین هم اهمیت داد. در بیست سال گذشته [دوران صدارت و پادشاهی رضا شاه] یكی هم دین از میان رفت.»[8]
دولتمداران و باصطلاح «روشنفکران» پس از رضا شاه همه در تلاش بودند [و همچنان هستند] تا زخمی را که «رضا خان» بر پیکر ارتجاع، عقبماندگی، زن ستیزی و دگراندیش ستیزی زده بود، با هر حیله ای التیام بخشند و در این راستا از هیچ ترفند ضد ایرانی و ضد انسانی ای رویگردان نشدند.
«در حكومت دوم [9] سهیلی [1322] تحبیب روحانیان بیش از پیش دقت و صراحت و وسعت مییابد... محسن صدر در 12 خرداد 1322 به وزارت دادگستری گمارده میشود. اوست كه به گفته ی احمد كسروی «دستگاه انگیزاسیون» در دادگستری برپا میكند و پرونده ی وكالت كسروی را نیز باطل میكند. باز هم در زمان اوست كه سیزده كتاب از كتابهای كسروی و از جمله شیعیگری را توقیف میكنند. در میان این كتابها آن یك كه خشم روحانیان را برانگیخت، [همان] «شیعیگری» بود.[10]
احمد کسروی در کتاب «دادگاه» دگرگونی فضای اجتماعی ایران را پس از ترک اجباری رضا شاه فقید این گونه نوشته است:
«آنان كه [پس از رضا شاه] رخت دیگر گردانیده بودند، دوباره به عبا و عمامه بازگشتند. آنان كه به گوشه ای خزیده بودند، بیرون آمدند. بار دیگر با قانونها، دانشها و همه ی نیكیها نبرد آغاز كردند. بار دیگر آخوند ‌بچه ها و سید‌بچه ها كه چغاله ی گدایی و مفتخوری هستند، در خیابانها پدیدار شدند... چیز دیگری كه دیده شد آن بود كه با انگیزش همان «كمپانی خیانت» بلكه با سرمایه ی آن، برای ملایان روزنامه بنیاد نهاده شد... باز دیده شد دولت در اداره ی رادیو دستگاهی به نام «تبلیغات دینی» برپا گردانیده، به كسانی از مردان تیره مغز ماهانه داد‌ كه بنشینند و گفتارهای سراپا یاوه و بدخواهی نویسند و به آن روزنامه و مانندهای آن فرستند.»[11]
دشمنی محسن صدر با احمد کسروی دلیل تاریخی جالبی دارد!
«محسن صدر در 15 خرداد 1324 دوران نخست وزیری خود را آغاز كرد. دیدیم كه به هنگام وزارت دادگستری اوست كه نخستین پرونده سازیها علیه كسروی آغاز میشود. اكنون كار شدت بیشتری میگیرد... در 29 اسفند 1323 دكتر صدیق وزیر فرهنگ حكومت بیات، نامه ای به دادگستری نوشت و تعقیب كسروی را خواستار شد. در 14 خرداد 1324 سید محمد ‌صادق طباطبایی، رئیس مجلس شورای ملی هم نامه ای در این زمینه مینویسد و در همان ایام رئیس بازرسی مجلس شورای ملی هم به دنبال «شكایات واصله» به وزارت دادگستری نامه مینویسد و «تعقیب» كسروی را خواهان میشود. چند‌ روز بعد در 24 خرداد، محسن صدر [صدرالاشراف] نخست وزیر هم بر ضرورت تعقیب كسروی انگشت میگذارد.»[12]
«ماجرا بدین گونه آغاز شد كه كسروی را با اتهام «توهین به اسلام» برای بازپرسی به دادگستری فرا خواندند. این اتهام از دیدگاه قضایی هیچگونه «دلیل محكمه پسند» یا مبنای قضایی نداشت. اما آنجا كه نخست وزیر وقت محسن صدرالاشراف كه از كسروی كینه ای دیرینه در دل داشت، بر «تعقیب» او پای میفشرد، این امر شگفتی آور نمینمود. بد نیست به عنوان «جمله ی معترضه» ریشه ی «كینه ی دیرینه» ی محسن صدر را بشناسیم. این امر ما را با یكی از فضیلتهای برجسته ی کسروی آشنا میكند. پایبندی کسروی به راستی، و بی پروایی او در بركشیدن نقاب فریبنده و دغلكاری از چهره ی مردان سیاسی، همانندی در میان مردان سیاسی/اجتماعی دوران معاصر نداشت.
چنین بود كه دشمنان وی [کسروی] تنها در میان ملایان نبودند و شمار فراوانی از مردان سیاسی كه با پایان دوران رضاشاهی دوباره به میدان سیاست بازگشته بودند و با بهره گیری از «فراموشی وجدان همگانی» عرصه ی تازه ای برای جولان و خودنمایی یافته بودند، این فاش گویی را برنمیتافتند و كسروی را دشمن میداشتند.
بخش بزرگی از این مردان سیاسی كسانی بودند كه پیش از برآمدن جنبش مشروطه از پشتیبانان خودكامگی بودند، اما همین كه با شم تیز خود دریافتند كه جنبش [مشروطه] پیروز خواهد شد، ناگهان آزادیخواه شدند و به بهره برداری از نظام تازه پرداختند. شناسانیدن شماری از این مردان سیاسی دغلكار در اثر ارجمند و یگانه ی احمد کسروی «تاریخ مشروطه ی ایران» بازتاب یافته است. خود وی در پیشگفتار این اثر از هفت انگیزه یاد میكند كه بیش از هر چیز دیگر او را به فراهم آوردن این اثر واداشته است. انگیزه ی سوم كه بیش از انگیزه های دیگر او را زیر تاثیر گذارده است و از این رو به تنهایی حجمی برابر شش انگیزه ی دیگر را دربر گرفته است، به راستی انگیزه ای صرفا اجتماعی است. آوردن همه ی این انگیزه از حوصله ی این سوگیاد [13] بیرون است و من [14] تنها به یك فراز از آن بسنده میكنم كه در رابطه ای بیواسطه با «كینه ی دیرینه»ی صدرالاشراف به كسروی است. در آن فراز كسروی میگوید:
«ناآگاهی ایرانیان از سود و زیان و سستی اندیشه های ایشان به اندازه ای است كه كسان بسیاری از وزیران و دیگران كه با مشروطه دورویی نموده، از باغشاه درآمده، در بهارستان جا گرفته اند، از زبونی اندیشه، بدی آنها را ندانسته و به چون و چرایی برنخاسته اند، و تا ما بنویسیم آن كسان را به بدی نمیشناختند.»[15]
«اشاره ی «از باغشاه درآمده، در بهارستان جا گرفته اند» در متن اثر از هم باز شده و به روشنی به گفتگو گذارده شده كه چگونه در دوران «استبداد صغیر» یعنی به قدرت رسیدن زودگذر محمدعلی میرزا با كمك روسها و به توپ بستن مجلس، گروهی از آزادیخواهان و كوشندگان بنام همچون ملك المتكلمین، جهانگیرخان صوراسرافیل، قاضی ارداقی را دستگیر كرده و در باغشاه به زندان افكندند و سپس آنان را كشتند. بازپرسی این مردان بزرگ را «محسن صدرالاشراف» برعهده داشت. با گشودن این نكته ی فراموش شده بود كه از آن پس و بویژه از سوی نشریات آزادی یافته پس از شهریور 1320 به وی لقب «دژخیم باغشاه» داده شد. از این رو چندان شگفتی آور نبود كه در دوران نخست وزیری او پرونده ی اتهام «توهین به اسلام» دنبال شود...[16]

و اما سید روح الله خمینی و خیز او برای «رضا شاه زدایی» و خیز بعدی اش برای رسیدن به سلطنت و خلافت اسلامی بر ایران فلک زده!
«در نیمه ی دوم سال 1322 نویسنده ای به نام حكمی زاده كتابچه ی كوچكی در كمتر از چهل صفحه با نام «اسرار هزار ساله» منتشر كرد. در این جزوه روحانیت شیعه در برابر پرسشهایی قرار داده شد. یك سال بعد در 1323 كتابی به نام «كشف الاسرار، رد بر اسرار هزار ساله ی حكمی زاده» منتشر شد كه در چاپ نخستین آن، نام نویسنده مشخص نبود. بعدها معلوم شد كه این كتاب با حجم 428 صفحه به وسیله ی آقای [سید روح الله] خمینی نوشته شده است. چنانچه پس از انقلاب این كتاب با عنوان «كشف الاسرار» با نام نویسنده اش...چاپ شد. این از روز روشن تر است كه نوشتن كتابی با حجم 428 صفحه در پاسخ جزوه ای با كمتر از 40 صفحه منطقی نیست، پس نویسنده ی كتاب هدف دیگری را در نظر داشته است. در ششمین شماره ی «چشم انداز» چاپ پاریس‌ در این زمینه به گستردگی گفتگو شده است... نویسنده ای با نام «محمدتقی حاج بوشهری» در شماره های پراكنده ای از «چشم انداز» شجره نامه ی زندگی و تحصیل و فعالیتهای مذهبی آقای خمینی را... زیر عنوان از «كشف الاسرار» تا «اسرار هزار ساله» نوشته است...
«باید ‌گفت كه «اسرار هزار ساله» در نوع خود بی نظیر نیست. در آن سالها دیگرانی هم اعتقادات و رسوم مذهبی را به نقد كشیدند... اما كسی كه در این راه پیشتر آغاز كرد و پیشتر هم رفت، زنده یاد احمد كسروی بود. پس از شهریور بیست، فعالیتهای او دیگر از حیطه ی ادب و تاریخ و انتقاد آداب و رسوم و اعتقادات گذشت و در مسیر آنچه نخست در سالهای پیشین جنگ جهانی دوم در «آئین» بیان كرده بود، گام نهاد؛ یعنی در مسیر نقد اعتقادات مذهبی و تدوین آنچه پاكدینی نام مینهاد.
«نخستین نوشته های انتقادی به صوفیان و بهاییان پرداخته بود. «بهائیگری» و «صوفیگری» با اقبال فراوان روبرو شد. سومین نوشته «شیعیگری» بود كه خشم اهل تشیع را برانگیخت. در برابر این اعتراضات، كسروی كتاب خود را تغییر نام داد و همگان را به داوری خواند: «بخوانید و داوری كنید!»
«در سال 1322 این كتاب دست به دست میگشت. بیشك قرنها بود كه اركان اسلام خود را با چنین انتقاداتی صریح و قاطع روبرو ندیده بود. «اسرار هزار ساله» در این ایام به بازار میآید...[17]
«از این رو آقای خمینی به میدان میآید و با نوشتن «كشف الاسرار» ظاهرا به «اسرار هزار ساله»ی حكمی زاده پاسخ میگوید، ولی كاملا روشن است كه او كسروی را هدف گرفته است، اما از برخورد رودرروی با او طفره میرود. دلیل روشن دیگری كه برای این امر وجود دارد، انتشار جزوه ی دیگری از آقای خمینی زیر عنوان «بخوانید و به كار ببندید» است كه كمی بعد از «كشف الاسرار» منتشر شد. عنوان این جزوه یعنی «بخوانید و به كار ببندید» به روشنی گویای آن است كه در برابر «بخوانید و داوری كنید» كسروی تنظیم شده است. تكه هایی از آن را نویسنده ی «چشم انداز» آورده است كه بازتاب خشم بی مرز خمینی است...
«هان ای روحانیون اسلامی، ای علمای ربانی، ای دانشمندان دیندار، ای گویندگان آئین دوست، ای شرافتمندان وطنخواه، ای وطن خواهان با ناموس... اگر مجال را از دست بدهید و قیام برای خدا نكنید و مراسم را عودت ندهید، فرداست كه «مشتی هرزه گرد شهوتران» بر شما چیره شوند...همه دیدید كتابهای «یك نفر تبریزی بیسروپا» را كه تمام آئین شماها را دستخوش ناسزا كرد و در مركز تشیع به امام صادق و امام غایب روحی له الفداء آن همه جسارتها كرد و هیچ كلمه از شماها صادر نشد... این چه ضعف و بیچارگی است كه شماها را فرا گرفته؟»[18]
از اینجاست که خمینی خیز برمیدارد تا «رهبری» جنبش «ضد اسلام شناسی» را برعهده بگیرد و در همین راستا دیگران را نیز برای تثبیت خرافات در اسلام و تشیع و تداوم جهل و تحمیق مردم به میدان مبارزه با آن «تبریزی بیسر و بی پا» [شادروان احمد کسروی] دعوت میکند. قرار است با حذف کسروی به حاکمیت «مشتی هرزه گرد شهوتران» پایان داده شود. در گیومه بنویسم که در حکومت و خلافت همین خمینی  و بعد هم در حکومت جانشینش سید علی خامنه ای و به ویژه پس از افتضاح انتخابات دهم ریاست جمهوری در سال 1388 و جنبش آزادیخواهانه ی ملت ایران میبینم که «مشتی هرزه گرد شهوتران» در زندانها با پسران و دختران ما چه میکنند. بانیان و متولیان کهریزک و کشتارهای حکومت اسلامی آیا خود همین «مشتی هرزه گرد و مشتی شهوتران» نیستند که بر مسند سلطنت و خلافت «ولایت مطلقه ی فقیه» تکیه زده اند؛ بگذریم!              
دکتر الموتی در مورد رخدادهای 15خرداد 1342 نوشته است:
از روزی کـه دولـت علـم روی کـار آمـد [28تیرماه1341] محمد رضا شـاه که از آغاز پادشاهی میخـواسـت برنامـه هایی را در جهت اصلاحات عمومی اجرا کند؛ فرصـت یافت تا آنها را یکی پس از دیـگری بمرحله ی اجرا بگذارد. نخستین اقدام دولت علم این بود که تصویب نـامه ای از هیئـت دولت گـذشـت که برای انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتـی، زنـان حق شـرکت درانتخابات را داشـته باشـند و منتخبین نیز در برابر کتاب آسمانی [و نه قرآن که تا آن زمان رسم بود] سوگند یـاد کننـد. ایـن امر موجـب شـد که تلگرافهایی بحضـور شـاه و دولت در مخالفـت با این تصویـبنامه مخابـره شود. از جمله تلگراف آقای خمینی حضـور شاه بود کـه نخستیـن تلگراف با عنـوان [حضـورمبـارک اعلیحضـرت همایـونـی] و با امضای [الداعی روح الله الموسوی الخمینی] بود که متذکر شـد: «دولت شرط اسلام را در رای دهندگان و منتخبیـن ذکر نکـرده وبه زنهـا حق رای داده و ایـن امرموجـب نگرانی علما و مسلمین شـده؛ تقاضـای حـذف تصـویـبنامه را دارد.»
شـاه به تلگراف مزبور پاسـخ میدهد با عنوان «حجت الاسلام آقای خمینی» و یادآور میشود کـه: «ما بیش از هرکس در حفظ  شعایر مذهبی کوشا هستیم و تلگراف برای دولت فرستاده شـد. ضمنـا توجـه شما را به وضعیـت دنیا و زمانـه جلب میکنـم.»
آقای خمیـنی دومین تلـگراف رابـرای شـاه میفرسـتد و تقاضـا میکنـد: «دولت را موظف فرمائیـد که از قانون اساسی که ضـامـن اساس ملیـت و سلطنـت است، تبعیت نماید!» 
بـازهم پاسـخ شاه فقیـد نظیـر پاسـخ قبلـی بود؛ کـه سـومیـن تلگـراف آقای خمینی میرسـد مبنی برایـنکه: «آقای علـم تخلـف خود را از قانـون اساسـی اعلام و با تبـدیل قسـم به قـرآن مجید، میخواهد قرآن را از رسـمیت انداختـه و اوسـتا و انجیـل و بعضـی کتب ضالـه را جای آن قراردهـد.»
ضمنـا در تاریـخ 15 آبـان1341 آقای خمیـنی تلگـراف تندی به علـم نخسـت وزیر میفرستد. همیـن جریانات و اعتراضـات سایـر روحانیـون موجب شـد که بدسـتور شـاه اجـرای تصویـب نامه متوقـف شـد و آقای علـم اعلام کرد که: «مقررات انجمنهای ایالتـی و ولایـتی اجرا نمیشود» که این اقـدام موجـب تشکر آقای خمینی  و سایر روحانیون میشود و تا مـدتی دیـگر از تظـاهرات و تلگـراف آنـان خبری نبـود.
            از ایـنجا بـود که دامنـه ی نبـرد پنهانـی روحانیـون و مالکین و مخالفین رژیم ازیک طرف، و طرفـداران سلطنـت و انقلاب سـفید از سـوی دیـگر درگـرفت و شـاه اعلام کرد کـه بـرای تصـویب اصـول ششـگانه بـه «رفراندم» خـواهد پـرداخـت. کلمـه ی «رفراندم» مخالفیـن زیادی یـافت. در بعضـی از نقـاط کشـور مخصوصـا مناطق مـذهبی تظـاهراتی علیـه رفراندم شد و شـعار میدادند: «ما پیرو قرآنیم/رفراندم نمیخواهیم!»
درهمیـن جریانـات بود که روز 8  اسفنـدماه 1341 یک کنگـره ی اقتصادی درکاخ سـنا تشـکیل شـد و شـاه ضمن نطقـی اعلام کـرد که از امـروز در ایران به زنان حق انتخـاب کـردن و انتخاب شـدن داده میشـود؛ تا این آخریـن ننـگ اجتماعی ما برطرف شـده و زنجیـر تحقیـر و اسارت از گـردن زنـان ایران برداشـته شـود»
روز بعـد زنـان به کـاخ مـرمر بـرای تشکر میروند و شـاه میگوید: «دیگر بانوان ما در ردیـف مهجـوریـن و دیوانـگان نیسـتند و میتوانند دوشـادوش برادران خـود در کـارهای مملکـت سـهیم و شـریک باشــند.»
ایـن اقدامات آخـوندهای مخالـف را بشـدت تحریـک کرد و تظاهراتی کردنـد کـه شـاه طـی نطقی گفت که: «اتحـاد نامقدس سـرخ و سیاه مانع انجـام کـارهای اصـلاحی اسـت. ولـی این کارها انجـام میشوند و عقب نشیـنی مـوردی نـدارد.»
خـرداد مـاه سال 1342 مصـادف بود با مـاه محـرم و شـب  15 خرداد که با عاشـورا مصادف بـود؛ آقای خمینی در قـم به منبـر رفت و بشدت به دولـت و رژیم حمله کرد کـه طبـق دسـتور دولت در نیـمه های شـب ماموریـن انتظامی در قم بخانه ی آقای خمینی ریختـند و او را دستگیر کرده، به تهران آوردنـد و در پادگان نظامی قصر بازداشت کردند.
صبــح زود سـید مصطفی خمیـنی به حـرم... معصومه میرود و مـردم را از واقعـه ی دستگیری پدرش آگاه میکنـد و به روحانیـون مقیـم قـم خبر میدهد و در نتیجه روز 15خـرداد تظاهـرات دامنـه داری در تهـران و قـم و مشـهد و سایر نقاط میشـود. چـون ایـام محرم و عاشـورا بـود و معمـولا اجتماعـات مذهبـی فراوان در همه جا وجـود داشـت؛ طـرفـداران خمیـنی مردم را واداشتند که به تظاهرکنندگان بپیوندنـد و درنتیـجه تظـاهرات مـذهبی منجـر به تظاهـرات سیاسـی شـد.
روزنامه کیهان در روز دوشنبه 16/7/41 نوشت که «طبق لایحه ی انجمنهاى ایالتى و ولایتى که در دولت به تصویب رسیده و امروز منتشر شده، به زنان حق راى داده شد.»
به گفته آقاى دوانى، البته در آن تصویبنامه:
1- قید اسلام را از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان برداشته بودند.
2- به جاى قسم خوردن منتخَبین به قرآن مجید، کلمه ی کتاب آسمانى گذاشته شده بود.
3- به جاى کلمه ی ذکور «از شرایط منتخبین» کلمه ی «باسواد» گذاشته شده بود که اعم از ذکور و اناث مى‏باشد.همان روز بعد از نماز مغرب و عشا، آقایان شریعتمدارى و گلپایگانى و خمینى باهم اجتماع و مشورت کردند و قرار شد که هر یک از این آقایان تلگرافى را به شاه مخابره کنند و خطر این تصویبنامه را گوشزد و خواستار لغو آن شوند. بنا به نوشته ی آقاى على دوانى، روز 17/7/41 نخست آقای خمینى تلگراف [19] زیر را به شاه مخابره کرد:
«حضور مبارک اعلیحضرت همایونى‏، پس از اهداى تحیت و دعا، بطوریکه در روزنامه‏ ها منتشر است، دولت در انجمن‏هاى ایالتى و ولایتى، اسلام را در راى دهندگان و منتخبین شرط نکرده و به زن‏ها حق راى داده است و این امر موجب نگرانى علماى اعلام و سایر طبقات مسلمین است. بر خاطر همایونى مکشوف است که صلاح مملکت در حفظ احکام دین مبین اسلام و آرامش قلوب است. مستدعى است امر بفرمائید مطالبى را که مخالف دیانت مقدّس و مذهب رسمى مملکت است، از برنامه ‏هاى دولتى و حزبى حذف نمایند، تا موجب دعاگوئى ملّت مسلمان شود/الداعى، روح الله الموسوى»
سپس آیت الله شریعتمدارى تلگراف زیر را به شاه مخابره کرد:
«بسم الله الرحمن الرحیم، پیشگاه رفیع اعلیحضرت همایون شاهنشاه،‏ با ابلاغ سلام و تقدیم ادعیه، بطوریکه روزنامه ‏ها منتشر کرده ‏اند، دولت در ضمن تصویبنامه ی لایحه ی انجمنهاى ایالتى و ولایتى شرط اسلام و شرط ذکوریت را در راى دهنده و انتخاب شونده الغاء نموده و ضمنا راى دادن و انتخاب شدن را به کلیه ی افراد ملت [اعم از زن و مرد] داده است. نظر به اینکه این تصمیم دولت مخالف با موازین شرعى و بالنتیجه مخالف با قانون اساسى است و صلاح ملک و ملت نیست، لذا خواهشمندیم که دستور اکید فرمائید دولت هم دو مورد مذکور را اصلاح نماید/ الاحقر سید کاظم شریعتمدارى»‏
اعتراض مراجع تقلید و روحانیون و مردم بر علیه تصویب نامه ی انجمن‏هاى ایالتى و ولایتى حدود دو ماه طول کشید تا به لغو آن تصویب ‏نامه از سوى دولت منجر شد. مشروح آن قضایا در کتاب «نهضت دو ماهه ی روحانیون ایران» و جلد سوم کتاب «نهضت روحانیون ایران» نوشته ی آقاى على دوانى آمده است.
            بازگردیم به قتل کسروی و تلاش خمینی و «نواب» خمینی برای نابودی تلاشهای پهلویها [و روشنگران ایرانی] و به ویژه خط زندان زدایی از زنان و از بستر جامعه ی افیون زده و شیعه زده ی ما:
«در بیستم اسفند 1324 واپسین روز بازپرسی، ناگهان اعضای گروه «فدائیان اسلام» به اتاق بازپرسی هجوم آوردند و دو برادر محمدعلی و حسن امامی با تیراندازی و با كارد كسروی و همراهش محمدتقی حدادپور را از پای درآوردند. این نخستین ترور آشكار «فدائیان اسلام» بود كه فصل تازه ای در تاریخ ما گشود. انجام چنین تبهكاری ای چندان غیرمنتظره نبود؛ زیرا در هشتم اردیبهشتماه همان سال نیز «نواب صفوی» رهبر فرقه ی فدائیان اسلام با آهنگ كشتن، كسروی را در خیابان آماج تیراندازی قرار داده بود؛ اما تیرها آنچنان كارگر نیفتادند كه به مرگ كسروی بیانجامد و او پس از چند روزی بیمارستان را رها كرد.
«بیشك با چنان پیشینه ای مسئولان دادگستری و انتظامی نیك میدانستند كه چنین خطری وجود دارد. مصونیت متهم از هرگونه آزار و خطری در شمار نخستین وظایف نهاد دادگستری است. ولی روشن بود كه همكاری و همدستی شوم و ننگینی میان نهادهای حاكم [دولت] و مذهب برای از میان برداشتن كسروی پدید آمده بود.
«بهرام چوبینه» در پیش گفتاری كه بر چاپ دوباره ی سه اثر كسروی «بهائیگری، شیعیگری، صوفیگری» در یك مجلد نوشت، زندگی كسروی را غم انگیز میشمارد...[ 20]
«هیچ سرگذشتی پرشورتر از صعود‌ این آذربایجانی شورانگیز به قله ی حكمت و دانش نیست، و هیچ حادثه ای را در تاریخ ادبیات معاصر ایران پرهیجانتر از ماجرای زندگی و ترور دردناك او در كاخ دادگستری ایران نمیتوان پیدا كرد.»[21] 
«تاریخ نشان داد كه پیوند‌ میان نیروی حاكم و نیروی مذهب پایانی نامیمون داشت. در آن زمان «فدائیان اسلام» چندان نیرومند نبودند، اما «عوام فریبی» كارافزار همه ی نیروها و گروهها و شخصیتهایی بود كه در خلاء پدید آمده [خلاء فقدان رضا شاه فقید در قدرت و اشغال ایران و آمدن دولتمردان ضد مشروطه بر مسند قدرت و کم سن و سالی شاه جوان]  که پس از سقوط رضا شاه برای «كسب قدرت به هر بهایی» میكوشیدند.
«اگر سید ضیاءالدین طباطبایی با كلاه پوستی خود از فلسطین بازگشته و با همه ی مظاهر پیشرفت مخالفت میكرد، حزب توده نیز، برای آن كه در عوام فریبی از «سید» واپس نماند، در ماه محرم سر در حزب را سیاهپوش میكرد، تا در عزای مذهبی تاسوعا و عاشورا شركت داشته باشد. بازار عوام فریبی سخت گرم بود. چنین است كه اگر بخشی از نیروی حاكم آن دوران مستقیما به همكاری با ملایان تن در داد، بخشی دیگر نیز در مرگ كسروی، نابودی انسانی را میدید كه پرده های عوام فریبیشان را میدرید و گذشته ی نه چندان روشنشان را باز مینمود.»[22]
سیروس علی نژاد گفتگویی دارد با «دکتر محمد صنعتی»  در رابطه با جریان روشنفکری دهه ی چهل خورشیدی ایران که در چند شماره در کیهان چاپ لندن [23] چاپ شده است. اصل گفتگو در نشریه ی «بخارا» آمده است. صنعتی در مورد رضا شاه میگوید:
«بعد از دوران مشروطیت، ما دوران رضا شاهی را داریم. رضا شاه با وجود این که شاید تحصیلات آنچنانی نداشت، اما این نگرش را داشت که باید کشور مدرن شود، باید پیشرفت کند. با این که با حمایت انگلیس به قدرت رسید، ولی به مانند یک ناسیونالیست واقعی عمل کرد؛ گرچه با دیکتاتوری. او [رضا شاه] هم در حد خودش شگفت انگیز است.
«مثلا من به نقل از یک استاد آمار شنیدم که میگفت پس از پایان تحصیلاتش وارد ایران شده بود. درست صبح روز بعد از ورودش به کشور نامه ای دریافت کرد با مضمون این که به وزارت دربار برود.
گفته بود: «من نمیدانستم اینها از کجا فهمیده اند من کی ام و کی آمده ام. رئیس مملکت مرا خواسته بود. آن وقتها هنوز کسی از آمار و اهمیت آن چیزی نمیدانست. رفتم دربار و ایشان از من پرسیدند این علم که تو خوانده ای، به چه دردی میخورد؟ من هیچ از آن نمیدانم، برای من بگو... من توضیح دادم که اگر شما آمار نداشته باشید، نمیتوانید در هیچ زمینه ای برنامه ریزی بکنید؛ نه برای اقتصاد و نه چیزهای دیگر. اول باید آمار داشته باشید و بدانید چند نفر هستید، چند تا زن هستید، چند تا مرد هستید و به اصطلاح اصول کار را با شاه در میان گذاشتم. [شاه] گفت: «خب، شما میتوانید این تشکیلات را راه بیاندازید؟» من ترسیدم، ولی سرانجام گفتم بله، میتوانم. گفت چقدر هزینه دارد؟ گفتم مثلا پنجاه هزار تومان.» شاه، وزیر دربار را صدا کرد و گفت صد هزار تومان بدهید به این آقا... خب، این شاهی است که اگر چیزی را نمیفهمید، اگر چیزی را نمیدانست [که هیچ رئیس مملکتی هم قرار نیست در همه ی زمینه ها متخصص باشد] میپرسید...»
«به رضا شاه بزرگ، پدر ایران نوین آگاهی دادند که تیمسار سرلشگر «خزاعی» همیشه یک فرتور [عکس] رضا تازی] امام هشتم شیعیان] را در جیب خود دارد، و تکه قبری نیز در جوار امام رضا برای خود خریده، تا در آنجا دفن شود؛ رضا شاه، پس از تحقیق و آگاهی از صحت این گزارش؛ دستور داد لباس و سردوشیهای تیسمار سرلشگر خزاعی را از تنش در بیاورند و تلگرافی بدین مضمون برای او فرستاد:
«کسی که عکس و قبر بیگانه را بپرستد، به درد کشور و آرتش ایران نمیخورد.»[24]
در کتاب «سفرنامه ی مازندران» رضا شاه پاراگرافی هست که عمق درک و درایت این سردار بزرگ تاریخ ایران را به نمایش میگذارد: «همه چیز را می شود اصلاح كرد؛ هر زمینی را می‌شود اصلاح نمود؛ هركارخانه ‌ای را می‌توان ایجاد كرد؛ هر مؤسسه‌ ای را می‌توان بكار انداخت؛ اما چه باید كرد با این اخلاق و فسادی كه در اعماق قلب مردم ما ریشه دوانیده، و نسل بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟
«سالیان دراز و سنوات متمادی است كه روی نعش این مملكت تاخت و تاز كرده ‌اند. تمام سلول‌های حیاتی آنرا غبار كرده، به ‌هوا پراكنده ‌اند و حالا من گرفتار آن ذراتی هستم كه اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به تركیب مجدد آنها بذل توجه نمایم. اینهاست آن افكاری كه تمام ایام تنهائی مرا به ‌خود مشغول، و یك ‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است؛ هیچ چیز در این مملكت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملكت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب كرده ‌اند. من مسئولیت یك اصلاح مهمی را بر روی یك تل خرابه و ویرانه برعهده گرفته ‌ام؛ این كار شوخی نیست، و سَرَم در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فكر در حال تركیدن است.»
اما تفاوت رفتار رضا شاه بزرگ، با رفتار شاهان قاجار و خمینی: «هنگامی که «کریمخان زند» سر دودمان خاندان زندیه، درگذشت، بنابر وصیت خودش او را در شیراز به خاک سپردند. اما آغا محمد خان قاجار که بر سر کار آمد، دستور داد تا پیکر کریم خان را از خاک در آورند و آنرا به تهران منتقل کنند. سپس دستور داد او را در زیر پلکان کاخ صاحبقرانیه [که خودش آنجا زندگی میکرد] مدفون کنند، تا هر روز که از پله ها بالا و پایین میرود، از روی پیکره ی مدفون شده ی کریمخان در زیر پله های کاخش بگذرد.
اما هنگامی که رضا شاه فقید، به پادشاهی رسید، دستور داد تا پیکر کریمخان زند را از زیر پلکان کاخ صاحبقرانیه بیرون آوردند، استخوانهایش را با گلاب شستند و جنازه اش را [بنا بر وصیت کریمخان زند] در شیراز به خاک بسپارند.
و هنگامی که سید روح الله خمینی بر اریکه ی قدرت نشست، دستور داد که شیخ صادق خلخالی با بلدوزر آرامگاه رضاشاه را با خاک یکسان کند و به جایش آبریزگاه بسازد!
تاریخ در مورد هرکدام اینان قضاوتش را خواهد کرد؛ البته زمانی که دیگر مغرضان و دشمنان خونی رضا شاه رخت به زیر خاک کشیده اند و دیگر نیستند تا بازهم تاریخ ایران را مخدوش سازند!