۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

ولایت فقیه , حکومتی بیگانه با حقوق بشر...


کمیته ای از مجمع عمومی سازمان ملل , جمهوری اسلامی را به خاطر نقض گسترده حقوق بشر محکوم کرد . آنچه که در این قطعنامه نمایان بود , افزایش تعداد رای دهندگان مثبت به محکومیت ایران است که خود نشان از عزم جامعه جهانی برای آشکار ساختن ظلمی ست که همه روزه از سوی سردمداران حکومت و ایادی آنها به شهروندان می رود , گرچه در این ارتباط « محمد خزائی » نماینده حکومت در سازمان ملل قطعنامه را رد می کند و از آن به عنوان دخالت در امور داخلی ایران یاد می کند , اما باید اظهار داشت که چطور کمک رسانی , هدایت و تجهیز رژیم جنایتکار سوریه از سوی جمهوری اسلامی برای کشتار مردم بی پناه سوری, به قصد تدام حکومت بشار اسد , مسلح کردن حماس برای شعله ور ساختن آتش جنگ میان فلسطین و اسرائیل و حمایت از تروریسم , دخالت در امور کشورها محسوب نمی گردد ؟
گرچه نمایندگان و عوامل قضائی و اجرائی رژیم ایران در پاسخ با این پرسش های دولت های جهانی , از روی موضع انفعال سخن می گویند و اعمال جنایتکارانه خود را به دیگر کشورها منتسب می کنند , جواد لاریجانی , دبیر ستاد به اصطلاح حقوق بشر قوه قضائیه از افرادی است که همواره در پی محکومیت ایران در زمینه حقوق بشر وارد صحنه می شود تا به نوعی با مظلوم نمایی , افکار عمومی را از واقعیات و نقض بی حد و حصر حقوق انسان در جامعه منحرف کند , زمانی که با او درباره قطعنامه و اعتراض جهانی از اعدام ها در جمهوری اسلامی سخن می گویند او با پاسخی مضحک به تعداد کشته شدگان در جنگ جهانی اشاره می کند که موضوعیتی در ارتباط با ایران ندارد !!

جواد لاریجانی در ارتباط با اعدام های مخفیانه که از موارد مطروحه در قطعنامه مورد اشاره در بالا بوده با وقاحت تمام اعلام می دارد که حتی یک اعدام مخفیانه در ایران صورت نمی گیرد ! . این ادعا در حالی مطرح می شود که کمپین بین المللی حقوق بشر , سال گذشته طی گزارشی مستند از اعدام های پنهانی در زندان های مشهد , بیرجند , قزل حصار , اهواز , ارومیه و قم خبر داده بود که در آن فهرستی بالغ بر 100 نفر به چشم می خورد . لاریجانی در حالی با لحنی حق به جانب از قانون مداری دستگاه قضائی و انتظامی دفاع می کند که در گزارش کمپین بین المللی حقوق بشر مواردی نظیر , عدم اجرای آیین دادرسی , اعدام بدون حضور و اطلاع وکلا , بی خبری زندانیان محکوم به اعدام حتی تا چند ساعت قبل از اجرای حکم , و نکته تامل اینکه در برگه وفات پزشکی قانونی که در بسیاری از این اعدام ها قبل از اجرای حکم صادر شده است , علت مرگ « قتل قانونی » ذکر شده است .

دبیر ستاد حقوق بشر جمهوری اسلامی در جایی دیگر در شرایطی از عدم به کار گیری شکنجه در مورد زندانیان سخن می گوید و مدعی می شود که در صورت محرز شدن شکنجه , شخص خاطی تا سر حد اعدام ! تنبیه می گردد که در بارزترین نمونه این عمل ضد انسانی , می توان به قتل ستار بهشتی , وبلاگ نویس شجاع , اشاره کرد که زیر شکنجه جلادان رژیم جان سپرد . البته مرگ غم انگیز ستار یک نمونه از هزاران موردی ست که به دست ماشین سرکوب و جنایت رژیم صورت گرفته و می گیرد تا بار دیگر این ادعای گزاف لاریجانی را آشکار کند که شکنجه , سرکوب و جنایت در برقراری و تداوم حکومت ولایت فقیه جزء جدایی ناپذیر آن است .


عوامل قضائی و امنیتی حکومت سرکوبگر در حالی اینگونه ژست های جانبدارانه از رعایت حقوق انسانها را به خود می گیرند که با ذکر تنها چند نمونه از رفتار بازجویان و ضابطان امنیتی با زندانیان سیاسی و عقیدتی , می توان به عمق فاجعه بیشتر پی برد زمانی که دستگاه قضائی برای دختر نوجوان نسرین ستوده , وکیل شجاع در بند , برای تحت فشار گذاشتن وی حکم ممنوع الخروجی صادر می کند , وقتی ارتباط تلفنی و ملاقات زندانیان سیاسی بر اساس سلیقه بازجویان و به دلخواه آنها و تنها به عنوان ابزاری برای فشار آوردن به زندانیان و خانواده آنها در نظر گرفته می شود , در شرایطی که رژیم تنها به فشار بر فعالان و کنشگران سیاسی و اجتماعی داخل ایران بسنده نمی کند و حتی از طریقی کاملا غیر انسانی و با گروگان گیری و برخورد با خانواده خبرنگاران و فعالین سیاسی و حقوق بشری خارج از ایران سعی داشته این موضوع را به ژورنالیست ها و کنشگران خارج نشین گوشزد کنند که در صورت اقداماتی علیه رژیم از طریق اطلاع رسانی و افشاگری , خانواده آنها در ایران از دست عوامل حکومتی مصون نخواهند بود . گروگان گیری و تهدید خانواده خبرنگاران بی بی سی فارسی و رادیو فردا در گذشته, و اکنون نیز بازداشت برادر کارگردان ایرانی , بهمن قبادی , به اتهامی هنوز دلیل آن مشخص نیست و برای اعتراف گیری اجباری از برادر بهمن قبادی و فشار آوردن به این هنرمند دور از وطن , از تازه ترین نمونه هایی ست که این مدعا را ثابت می کند .

اما مطلب دیگری که جا دارد در این عریضه به آن پرداخته شود , به مصاحبه چند روز گذشته جواد لاریجانی در صدا و سیمای حکومت بر می گردد . لاریجانی در جایی از صحبتهای خود به موضوع سکینه آشتیانی ( زنی که از سوی دستگاه قضائی به مجازات سنگسار محکوم شده است ) اشاره می کند و توضیح می دهد : « تعدادی از نمایندگان پارلمان ایتالیا در حمایت از سکینه آشتیانی اعلام کرده بودند که همه ما سکینه هستیم , که اگر اینگونه باشد پس همه شما هم باید اعدام شوید !! » پایان نقل قول , همانگونه که مبرهن است شخصی که به اصطلاح نمایندگی امور حقوق بشر جمهوری اسلامی را یدک می کشد , حتی در گفتگوی خود به نمایندگان پارلمان ایتالیا هم رحم نمی کند و از هزاران کیلومتر دورتر در رسانه دولتی, حکم اعدام برای آنها صادر می کند , چگونه می تواند شناختی از فلسفه و اصول اولیه و متعارف حقوق انسان ها داشته باشد ؟ بی شک در سیستم ولایت فقیه , همانگونه که بارها ثابت شده , تضییع حقوق انسانها , تبعیض های گسترده و سرکوب سیستماتیک آزادی خواهان جزء جدایی ناپذیر آن بوده و خواهد بود


جمهوری اسلامی بارها ثابت کرده که اراده ای برای رسیدگی به جنایاتی که سالها در این حکومت از سوی نهاد ها امنیتی – قضائئ , و حتی خود سر, صورت می پذیرد ندارد . کشتار گسترده سال 67 , قتل های زنجیره ای روشنفکران , حادثه کوی دانشگاه , قتل زهرا کاظمی و ترانه موسوی , سرکوب و کشتار شهروندان در انتخابات 88 و ماجرای کهریزک و قتل ستار بهشتی , تنها نمونه هایی از جنایاتی ست که در جهت تداوم عمر حکومت صورت گرفته که در هیچکدام از آنها رژیم حاضر به پذیرش و حتی رسیدگی تشریفاتی به آنها نشده است . آری این است ماهیت اصلی حکومت مردم ستیز و ضد بشری ولایت فقیه که در آن مفهومی به اسم « حقوق انسان » اهمیت و جایگاهی ندارد .

چرا دیکتاتورها از سقوط هم پند نمی گیرند...


داشتم به این موضوع فکر می کردم ،که چگونه ممکن است رهبران سیاسی یک جامعه ،مخصوصا در حکومت های خودکامه و دیکتاتوری همه چیز را از مردم خود سلب می نمایند و در اخر خودشان هم به ورطه سقوط کشیده می شوند.تاریخ شاهد و گواه دیکتاتورهایی است که بعضا یا با رای مردم و یا با کودتا قدرت را بدست گرفته اند و هر کدام از این افراد قبل از رسیدن به قدرت شاید به دنبال سعادت مردم خود بوده اند .

چه بسا که هر کدام از یک حس ناسیونالیستی به فاشیسم رسیده اند که نمونه ان هیتلر در المان بود.اما مطلبی که ذهن هر ایرانی را به خود مشغول می نماید این است که چگونه بعد از صد سال و اندی از انقلاب مشروطه هنوز دست و گریبان با حکومت های خود کامه در ایران می باشیم.به اعتقاد من حکومت های خودکامه از خودکامگی مردمان ان سرزمین به وجود می ایند و این بستر برای رشد و به قدرت رسیدن انها فراهم می شود.عوامل داخلی و خارجی هم همیشه در این زمینه تاثیر گذار بوده است.به اقای خمینی بنگرید که چگونه با برخی شعارها بر اریکه قدرت تکیه زد و جامعه ایران را به ورشکستگی کامل رسانیدو نگاهی هم به رفتار و کردار اقای خامنه ایی و بیت ایشان داشته باشید که چگونه ممکن است یک فرد که با شعر و موسیقی اشنا بود، امروز تبدیل به خون اشامی شده است که جان ،مال و ناموس مردم برای او ارزشی ندارد.تنها چیزی که برای او مهم است اقتدار و قدرت طلبی است.

سوال اینجاست که چگونه چنین افرادی وقتی به قدرت می رسند انهم از نوع ایدئولوژی مذهبی خودشان را صاحب یک ملت می دانند و پاسخگو به مطالبات مردم نیستند! ایا همه دیکتاتورها دچار بیماری روانی هستند?یعنی پول و قدرت و تملق گویی اطرافیان یک فرد را می تواند اینقدر فاسد نماید?براستی چرا دیکتاتورها از سقوط هم پند نمی گیرند و حاضر هستند با کشتار و تباهی مردم خود، بخواهند چند صباحی در قدرت بمانند.در ادامه نیم نگاهی به عملکرد دیکتاتورها بسنده می نمایم شاید برای اقای خامنه ایی اخطاری باشد که اگر به مردم تمکین ننمایی سرنوشت شما هم تلخ و برای ایران هزینه اور است. "معمر قذافی "رهبر سابق لیبی، تا زمانی که ناتو مقرش را در طرابلس بمباران کرد و توسط مخالفانش کشته شد، حاضر نبود که قدرت را به شخص دیگری واگذار کند. ، در یمن "عبدالله صالح" رئیس جمهوری این کشور، ماه ها پس از آنکه ناآرامی های داخلی در کشورش به جنگ داخلی تبدیل و در گلوله باران دفترش به شدت زخمی شد، حاضر نشد که شخص دیگری کرسی ریاستش را تصاحب کند. حال پرسش آن است که چه عاملی سبب می شود که چنین افرادی حتی در شرایط دشوار حاضر به واگذاری قدرت نیستند؟ چرا رهبران کشورهایی مانند سوریه و ایران حتی زمانی که می بینند افراد بانفوذی مانند "حسنی مبارک" رئیس جمهوری سابق مصر، در قفسی در دادگاه محاکمه می شوند، حاضر به رها کردن زندگی مجلل خود نیستند. تشخیص ویژگی های روان شناختی دیکتاتور ها در جهان بسیار آسان است و امر دشواری به نظر نمی رسد چرا که تاریخ زندگی اکثر آنان مانند "ژوزف استالین" رهبر شوروی سابق ، "مائو تسه تونگ" رهبر مارکسیست چین ، "صدام حسین" رئیس جمهوری مخلوع عراق، و خود قذافی در دسترس همگان است و می توان شرایطی که آنان را به یک دیکتاتور تبدیل کرده است را مطالعه کرد. کمیسیون سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا در گزارش مخفیانه ای با نام "تحلیل روان شناختی آدولف هیتلر" که در سال ۱۹۴۳ میلادی انجام شده است، تلاش کرده است که تفکر و نگاه مستبدانه هیتلر را بررسی و توضیحی منطقی برای آن ارائه کند. اکنون این گزارش به همراه تحقیقات جدید منتشر شده محققان را به درک مناسب تری از اینکه چرا رهبران به یکباره به یک حکمران مستبد تبدیل می شوند، نزدیک تر کرده است.

آیا دیکتاتور ها از بیماری روانی رنج می برند؟ این ساده ترین و گمراه کننده ترین تعریفی است که از دیکتاتور ها ارائه می شود. این ایده همچنین بسیار ناامیدکننده است. نابسامانی های فکری در حقیقت به تشخیص و درک مشکلات روانی مربوط می شود تا اختلال در شخصیت ضداجتماعی افراد.

در حالی که دیکتاتور ها مرتبا در حال اقداماتی هستند که قدرت خود را حفظ کنند و این قبیل از تصمیمات نمی توانند توسط فردی که از بیماری روانی رنج می برد، سر بزند. پذیرش اینکه بگوییم که این قبیل از حاکمان سعی می کنند مانند یک روانی به نظر برسند، بسیار دشوار است. برای مثال، آنان نه تنها به اطرافیانشان بلکه به خودشان نیز دورغ می گویند. متخصصان می گویند که مثلا زمانی که استالین فردی را خیانتکار توصیف می کرد نه تنها شرایطی را به وجود می آورد که دیگران این مسئله را باور کنند بلکه ذهن خودش را هم برای پذیرش این مسئله آماده می کرد. همین مسئله در معمر قذافی نیز دیده شده بود. رهبر سابق لیبی، نه تنها به خوبی می دانست که مخالفانی در دولتش هستند بلکه از وجود مخالفان در سرتاسر کشورش نیز خبر داشت، اما از همان آغاز بهار عربی مرتبا تکرار می کرد که تمامی مردم لیبی حامی من هستند و برای دفاع از من می میرند.

این تفکر قذافی حتی تا آخرین لحظه کشته شدنش توسط همان مخالفان همراه او بود. "اسکات آتران" استاد دانشگاه "میشیگان" آمریکا که بیش از دو دهه درباره حاکمان و مردان قدرتمند در جهان مطالعه کرده و با بسیاری از آنان مستقیما گفت وگو کرده است، اینگونه نتیجه می گیرد که حرکت به سوی اخلاقیات، نه سادیسم و حرص و طمع، شخصیت افراد قدرتمند را شکل می دهد. او می گوید که مثلا آدولف هیتلر معادل یکصد میلیون دلار هزینه کرد تا اقداماتش را توجیه کند و مدارک منطقی به دیگران ارائه دهد. اکثر رهبران در کشورهای دموکراتیک کسانی را وارد تشکیلات خود می کنند که از اقدامات آنان انتقاد کنند ، اما دیکتاتور ها زندگی خود را به گونه ای هدایت می کنند که چنین افرادی در آن کمترین نقش را ایفا کنند. "فرانک دیکو تر" استاد دانشگاه هنگ کنگ و نویسنده کتابی درباره مائو در این باره می گوید: "اینکه حاکمان مستبد از بیماری روانی رنج می برند یا خیر ، برای من مهم نیست اما اینکه چطور قدرت آنان را به مرور زمان تغییر می دهد، پرسشی است که ذهن مرا به خود مشغول کرده است." او ادامه می دهد که مائو برای زمان طولانی قدرت را در اختیار داشت و روز به روز بد تر و بد تر می شد و در نهایت تنها در پیله خود زندگی کرد. به باور بسیاری از روان شناسان، رهبران مستبد توانایی آن را ندارند که ارتباط شان با دیگر را به درستی و منطقی بررسی کنند.

در گزارشی که توسط سه محقق در دانشگاه کالیفرنیا در سال ۲۰۰۳ میلادی انجام شد، آمده است که دیکتاتور ها ذهنیت خود را تغییر می دهند و شخصا برای خود، تفکری جدید خلق می کنند. این گزارش همچنین تاکید می کند: این تمایل در افراد قدرتمند وجود دارد که برای خود اعتباری را در نظر بگیرند که در عالم واقعیت وجود ندارد و در همین حال دنیای پیرامون خود را بسیار خودکار تر و راحت تر تصور می کنند. صدام حسین نمونه واقعی برای این مسئله است ؛ او حتی وقتی که به بغداد حمله شد نیز از ادعا های توخالی اش دست برنداشت.

"رنانا بروکس" استاد روان شناسی دانشگاه "واشنگتن" نیز می گوید که دیکتاتور ها تمایل دارند که قدرت و توانایی خود را بیش از واقعیت ها نشان دهند. آنان در حقیقت خود را یک قهرمان می بینند و زمانی که این باور به چالش کشیده می شود، دیگر نمی توان مانع اقدامات آنان شد چرا که در این شرایط شخصیت اصلی آنان زیر سؤال می رود. اما فرضیه سومی که درباره دیکتاتور ها ارائه می شود، آن است که مشکل زمانی که قدرت را به طور کامل در اختیار دارند، رشد می یابد. برای مثال "روبرت موگابه" رئیس جمهوری زیمبابوه، در جوانی یک زاهد باادب بوده است و اطرفیان او می گویند که او در آن زمان اصلا تفکرات خودکامه نداشت اما اکنون به سخنان دیگر گوش نمی دهد و به حاکمی مستبد تبدیل شده است. روان شناسان معتقدند که در مورد موگابه تنها می توان گفت که قدرت کامل او را به چنین فسادی کشیده است.جنایات امروز بشار اسد هم بر کسی پوشیده نیست بیش از چهل هزار نفر کشته و دو میلیون نفر اواره انسان را شگفت زده می نماید که این قدرت چیست که فرد حاضر است برای بقای خود یک ملت را از بین ببرد. در تحقیقاتی که توسط تیم روان شناسی دانشگاه "کلمبیا" با عنوان "چگونه قدرت فاسد می شود" انجام شده، آمده است که چه مکانیسمی در قدرت منجر به فساد می شود؟ در حقیقت باید گفت که قدرت خود به تنهایی عامل تغییر شخصیت افراد نیست اما آنچه که باعث می شود، فردی قدرتمند به یک دیکتاتور تبدیل شود آن است که او به مرور زمان از نگرانی های که مردم عادی جامعه با آنان درگیر هستند فاصله می گیرند و این نخستین گام برای تغییر تفکرات است چرا که از نظر علمی ، هورمون کورتیزول آنان کاهش می یابد؛ هورمونی که تنها با وجود استرس افزایش می یابد و به بدن کمک می کند که در واکنش به شرایط استرس زا میزان قند خون و فشار خون را افزایش دهد اما در عین حال بر روی خلق و حافظه نیز تاثیر می گذارد.

در این گزارش آمده است حال آنکه بی اخلاقی و گفتن دروغ های مدوام نیز استرس زا هستند. دروغگو باید همراه مراقب کلام خود و شرایط محیطی خود باشد و در چنین شرایطی تنها استرس افراد افزایش می یابد اما در دیکتاتور ها عوامل دیگر باعث کاهش استرس می شوند و به همین دلیل راحت تر از دیگران از راستگوی خودداری می کنند. البته هیچ یک از این عوامل جنایت های دیکتاتور ها در طول تاریخ را توجیه نمی کند و این در حالی است که مغز ما برای داشتن قدرتی کامل و مطلق آمادگی ندارند. در این شرایط است که دیکتاتور ها ممکن است تا آخرین لحظه بجنگند چرا که هرگز تصور نمی کنند که پایانی نیز برای آنان وجود دارد. قذافی می توانست قبل از آنکه همه چیز را از دست بدهد و کشته شود، از قدرت کناره گیری کند و مبارک نیز می توانست چند هفته قبل از روزی که مجبور به استعفا شود، مصر را ترک کند. هیتلر نیز توانایی و فرصت آن را داشت که برای برقراری صلح قدم بردارد و صدام هم قادر بود که سرنوشت دیگری برای خود رقم بزند.و اسد هم این وقت را داشت که سوریه را به این وضعیت امروز نیندازد. اما نباید این نکته را فراموش کرد که دیکتاتور ها همچنانکه قدرت نظامی قوی دارند، از نظر روان شناختی برای عقب نشینی از قدرت بسیار ضعیف هستند؛ به همین دلیل آنان در عین دلبستگی به بقا، همواره از نابودی استقبال می کنند.اما همه این مباحث میتواند برای اقای خامنه ایی یک پیام را داشته باشد که رفتار خود را تغییر دهد و بیش از این ایران را ویرانه نکند .ایا اقای خامنه ایی هم از بیماری پارانویا رنج می برد? پارانویا در تعریف عام آن، حالتی است که شخص در آن با اهمیت فوق العاده و خارج از اندازه‌ای که به سلامت جانی و مالی خود می‌دهد، خود را شکنجه می‌دهد.

این گونه از افراد مدام در این فکر هستند که عواملی انسانی، طبیعی یا ماورا طبیعی خودشان، دارایی و افراد خانواده شان را تهدید می‌کنند و همه، در فکر توطئه چینی بر ضد آنها هستند. این بیماری یکی از گونه های روان گیسختگی است . روان گیسختگی پارانوئید یک بیماری جدی و مزمن است که فرد گرفتار تماس با واقعیت را از دست داده و شاید شخص را به سوی بسیاری از حالت های خطرناک، هدایت می کند. نشانگان روان گیسختگی پارانوئید شامل: توهم های دیداری، مانند شنیدن صدا کژانگاری، مانند گمان به این که همکار شما می خواهد شما را مسموم کند . بیزاری ،خشم، گوشه گیری ،خشونت ، دشواری های گفتاری ،رییس وار رفتار کردن و اندیشه و کنش خودکشی در روان گیسختگی پارانوئید به نظر می رسد که شخص بیشتر گرفتار حالت های بد رفتاری یا اندیشه های بد مانند دشواری در اندیشیدن، تمرکز، یا توجه می باشد. امیل کریپلین (Emil Kraepelin ۱۹۲۹-۱۸۵۶) روانپزشک آلمانی، در تلاش اولیه خود برای دسته بندی بیماریهای روانی، از اصطلاح پارانویای مطلق برای شرح حالت روانی ای استفاده کرد که توهم، جزء اصلی آن باشد اما این توهم هیچ صدمه و زوال آشکاری به سلامت عقل شخص وارد نکند و نشانه بیماریهای دیگری چون جنون زودرس (یا dementia praecox)، که اصطلاح قدیمی بیماری شیزوفرنی است، در آن نباشد. پارانویا، در معنای اصیل یونانی خود، به معنای دیوانگی است (پارا para = خارج و نوس nous = عقل). کریپلین با استفاده از این ریشه لغوی، نامی برای تشخیص افکار توهمی به وجود آورد. بنا به تعریف او هرگونه افکار توهمی، بدون احساسات خودآزارانه، در این دسته می‌گنجند. برای مثال کسی که دچار این توهم شده‌است که یک شخصیت مهم سیاسی یا ادبی است، می‌تواند در دسته مبتلایان به پارانویای مطلق بگنجد.

هرچند که اصطلاح پارانویای مطلق دیگر چندان استفاده ندارد و اصطلاح اختلال هذیانی یا Delusional disorder جایگزین آن شده‌است اما جدیدا، از این لغت برای شرح حالتی به کار می‌رود که شخص مبتلا به آن، از توهمات خود بسیار آزار می‌بیند زیرا: این شخص تصور می‌کند که صدمه یا حادثه آزار دهنده در حال رخ دادن است یا قرار است رخ دهد. شخص تصور می‌کند که شخصی قصد آزار و صدمه رساندن به او را دارد. مثالهایی از پارانویای بالینی به طور کلی و با استفاده بی قید و شرط از اصطلاح پارانویا، می‌توانیم بگوییم توهمات پارانویید می‌توانند شامل مواردی چون اینکه شخص تصور می‌کند تحت تعقیب است، برای مثال استالین نمونه بارزی از شخص پارانویید بوده‌است. این مورد می‌تواند سوال خوبی را به وجود بیاورد که در مورد استالین، در واقع دشمنان زیاد او توهم نبودند.

آیا این ممکن است که داشتن دشمنان زیاد، برای ابتلا به پارانویا کافی نیست؟ این مبحث، موجب بروز مباحث فلسفی فراوانی شده‌است که به این لطیفه نیز منجر شده‌است: « اینکه تو پارانویا داری دلیل نمی‌شود که کسی آن بیرون نخواهد تو را بکشد.» درمان پارانویا درمان پارانویا بیش از هرچیز با رفتار درمانی (behavior therapy) انجام می‌شود که هدف آن کاستن از حساسیتهای فرد مبتلا، نسبت به انتقادها و همچنین تقویت تواناییهای اجتماعی او است. سر و کار داشتن با افراد پارانیید بسیار مشکل است زیرا بسیار زودرنج هستند و رفتارشان معمولاً خصمانه‌است و از نظر احساسی بسیار بسته و نسبت به هر فعالیتی بی میل هستند. به همین دلیل، درمان این مشکل، از پیشرفت کندی برخوردار است.برای درمان این افراد باید کوشش شود که در ابتدا چرخه شک و تردید او شکسته شود و او با تمرینهای آرامش بخش و روشهای کنترل اضطراب، از حالت انزوا خارج شود و با کمک پزشک و اطرافیان خود، تغییراتی اساسی در رفتارهای خود به وجود آورد.

بروز پارانویا در فرهنگ عمومی در فرهنگ عامه امروز، پارانویا اشکال و روش‌های مختلفی برای ابراز خود پیدا کرده‌است از جمل] اعتقاد به اینکه قدرت خاصی دارند یا در یک ماموریت مخصوص هستند (هذیان عظمت) تئوری توطئه یا اعتقاد به اینکه اخبار و وقایع کاملاً نامربوط، درواقع اجزا یک نقشه بزرگ و توطئه‌آمیز هستند. امیدوارم مردم و اطرافیان حکومت خودکامه موجود در ایران را مجبور به کناره گیری نمایند وگرنه دیکتاتورها هیچ وقت پند و اندرز نمی گیرند .

البته شاید اقای خامنه ایی در عصر امروز کمی هوشیارتر باشد و راه قذافی و صدام و بشار اسد را دنبال ننماید و قدرت را به صاحبان اصلی ان یعنی مردم واگذار نماید.

چرا برخی افراد و گروه ها در برابر هویت ملی ایرانیان احساس خطر می کنند؟

article picture
 
آخوند مصباح یزدی در سخنانی دوست داشتن میهن و جان دادن در راه میهن را کاری بی ارزش معرفی کرد. البته شنیدن این سخن از این جماعت عمامه به سر چیز تازه و شگفت انگیزی نیست و من هم هیچگاه گمان نکردم که در وجود یک انگل اجتماعی به نام آخوند حتی ذره ای میهن پرستی باشد اما برای چند ثانیه در ذهن خود تاریخ معاصر ایران را با سرعت مرور کردم و از خود پرسیدم به راستی چرا برخی افراد و گروه ها در بهترین حالت رابطه چندان خوشایندی با هویت ملی و تاریخی جامعه ایران ندارند یا حتی با وجود آنکه برخی از آنها خود را در ظاهر ملی می نامند اما ملی گراییشان تنها در قاب عکس یک سیاستمدار مرده خلاصه شده که تازه خود آن سیاستمدار مرده هم در دوره ای در خراسان و فارس صاحب قدرت بوده به هیچیک از آثار تاریخی که نمادهای هویت ملی ایران هستند حتی سر سوزنی توجه نکرده و در دوره نخست وزیری خود هم بیش از آنکه ملی گرا باشد پوپولیست بوده و در اندیشه وجاهت خود بوده است.

نخست بد نیست کمی درباره گرایش به هویت ایرانی در تاریخ معاصر ایران بنویسم.
گرایش به هویت ملی در تاریخ معاصر ایران از حدود صد و شصت سال پیش و با پدیدار شدن پایه گزار روشنفکری نوین جامعه ایران یعنی میرزا فتحعلی آخوند زاده آغاز شد. او نخستین کسی بود که خود را از شر هویت اسلامی خلاص کرد و ایرانی بودن را پایه هویت خود معرفی کرد و چشم انداز پیشرفت ایران را با تکیه بر گذشته درخشان ایران می دید اما کسی که پس از آخوندزاده آمد و تاثیر بسیار بیشتری بر گرایش به هویت ایرانی و اصولا جریان ناسیونالیسم ایران داشت و در واقع میخ این جریان را کوبید میرزا آقا خان کرمانی است. میرزا آقا خان کرمانی جریان گرایش به هویت ملی را که یکی از پایه های جریان ناسیونالیسم در جامعه ایران بوده و است را وارد مرحله تازه ای کرد. مرحله ای که دیگر امکان پاک کردن آن وجود نداشت و پس از او نیز احمد کسروی با شماری از نوشته هایش (نه همه آنها) به این جریان کمک کرد.

با به قدرت رضا شاه بزرگ و دنبال کردن جریان ناسیونالیسم ایرانی از سوی او و همراهانش برای نخستین بار پس از یورش تازیان حکومتی در ایران به قدرت رسید که هویت ملی برایش از جایگاه ویژه ای برخوردار بود و توجه بسیاری به آثار تاریخی که نشان دهنده گذشته ایران بودند از سوی حکومت انجام می شد. بهترین نمونه های آن را می توان در ساخت آرامگاه فردوسی و همینطور برگزاری هزاره فردوسی ، بازسازی تخت جمشید و پاسارگاد و دیگر آثار تاریخی استان فارس و سایر نقاط ایران و همینطور ساخت آرامگاه برای برخی از بزرگان ادبیات و در پایان دستور تاسیس فرهنگستان زبان پارسی دید. این راه نیز در دوران محمدرضا شاه ادامه داشت و البته دستگاه حکومت در این دوران بر خلاف دوران پادشاهی رضا شاه گوشه چشمی هم به مذهب تشیع داشت اما این هیچگاه سبب نشد که تلاش برای بازیابی و باز شناساندن هویت ملی ایران متوقف شود و البته حضور انسانهای میهن پرست و آگاه به مانند دکتر شجاع الدین شفا در این راه تاثیر مهمی داشت و برگزاری جشن های دو هزار و پانصد ساله نقطه اوج این جریان بود.

در همه این دوران جریان هایی بودند و امروز نیز هستند که به هیچ وجه رابطه خوبی با جریان ناسیونالیسم و گرایش به هویت ملی در ایران نداشتند و من آنها را به سه گروه بخشبندی می کنم :

1 - اسلام زدگان : همه افراد و گروه های سیاسی و اجتماعی که هویت خود را از اسلام می گیرند و کم یا زیاد و طولانی مدت یا کوتاه مدت در این سی و چهار سال در قدرت سیاسی ایران نقش داشته اند و از دشمنان حکومت پهلوی نیز بوده اند. از کسانی که امروز در این جمهوری پر برکت بر مسند قدرت نشسته اند و کسانی که دیروز بر این مسند بودند تا گروهی که نام مسخره و کمدی ملی مذهبی را روی خود گذاشته اند و همینطور سازمان مجاهدین خلق. از عمامه به سر تا کت و شلواری و از بی کراوات تا با کراوات همگی در این ماجرا یک گرایش دارند.

برای همه این طیف گرایش به ایران و هویت ایرانی یک زنگ خطر بسیار بلند است زیرا گرایش به هویت ملی به هر اندازه ای که قوی شود گرایش به اسلام و به ویژه جریان های اسلامیست کمرنگ و کمرنگ تر می شود.

2 - چپ زدگان : بیشتر افراد و گروه هایی که خود را چپ معرفی می کنند نیز رابطه نا خوشایندی با هویت ملی ایران داشته و دارند (البته شماری از چپ های قدیمی مانند دکتر علی میرفطروس یا آقای حشمت رئیسی منظور من نیستند و من برخی از آنها را انسانهای بسیار میهن پرستی می دانم). ملی گرایی در واقع همانگونه که از دید خمینی کفر بود از دید این جماعت نیز ضد انسانی است و مفاهیمی مانند هویت ملی یا دفاع از آب و خاک اصولا معنایی برای بیشتر این گروه ها ندارد و بسیاری از آنها با افتخار خود را جهان وطن معرفی می کردند و می کنند.

3 - غرب زدگان : این گروه کسانی هستند که حتی از پیشرفت دنیای غرب که آرزوی آن را دارند تنها پوسته آن را می بینند و اصولا به تاثیر جریان ناسیونالیسم در پیشرفت جوامع غربی کوچکترین توجهی نمی کنند و تنها می خواهند از غرب تقلید کنند.
این گروه غرب گرایی را به عنوان مدرنیته معرفی می کند در حالی که مدرنیته در همه جوامع و به ویژه همان جوامع غربی بدون گرایش به ناسیونالیسم و هویت ملی امکان نداشت و بیشتر سرزمینهایی که گذشته و تاریخی داشتند با تکیه به آن گذشته پایه های مدرنیته خود را گذاشتند و حال گروهی از ایرانیان بدون آنکه نگاهی عمیق به این موضوع داشته باشند تنها در اندیشه کپی کردن هستند. جالب است که بخش عمده این افراد هم پشت قاب عکس همان سیاستمدار مرده پنهان می شوند در حالی که خود او یکی از سنتی ترین سیاسیون تاریخ معاصر ایران بوده است و سنتی بودنش هم نه با گرایش به هویت ملی و ایرانی بلکه با گرایش به فرهنگ شیعی بوده است.

همه این افراد و گروه ها برچسب های یکنواختی به این جریان گرایش به هویت ملی می زنند که دو نمونه بسیار پرکاربرد از سوی این گروه ها باستان گرایی و خاک پرستی است زیرا بی گمان بخش مهمی از هویت ملی ایرانیان از تاریخ باستان و پیش از اسلام ایران گرفته می شود و به ویژه در چندین سال اخیر با گرایش هرچه بیشتر نسل جوان جامعه ایران به این موضوع که به عنوان یک اسلحه در برابر ایدئولوژی اسلامی حاکم به خوبی استفاده شده و البته میوه همان جریان هویت خواهی از صد و شصت سال پیش تا به امروز است و در واقع ایرانی بودن در برابر اسلامی بودن و یا هر هویت دیگر قرار گرفته همه این گروه ها احساس خطر می کنند و برچسب خاک پرستی نیز بدین دلیل است که نگهداری از آب و خاک ایران یکی از مهمترین نمودهای جریان ناسیونالیسم در ایران است.

پیروز باشید. پاینده ایران و ایرانی. به امید ایرانی یکپارچه ، آباد و آزاد و به امید آگاهی ایرانی

چهاردهم آذر 2571
نویسنده:کاوه از ایران

نقض فاحش حقوق بشر در ایران، راهکار موجود و امید به فردا...

article picture
 
مدت مدیدی است که ایرانیان به خاطر یک اشتباه در سالهای نه چندان دور درگیر ماجرایی به ظاهر ساده ولی بس پیچیده می باشند که در برخورد با آن چه از داخل و چه از خارج از ایران با رفتارهای متناقضی روبرو می شوند.

بله، مقوله حقوق بشر ماجرایی است که در ایران در ابعاد گسترده مورد نقض قرار می گیرد و دول خارجی و به خصوص اروپایی ها بر اساس منافع اقتصادی و ملّی خود با این موضوع برخورد می نمایند.

درحال حاضر حقوق بشر یکی از مهم ترین موضوعات در حقوق بین الملل معاصر است، حساسیت بسیاری نسبت به رعایت آن وجود دارد و استاد جهانشمول متعددی بر مدون کردن این حقوق کوشیده اند، در بسیاری از کشورها نهادها و کمیته هایی برای پیگیری این موضوع در نظر گرفته شده و یا حتی وزارتخانه ای یا سازمان مخصوص و در حداقل عنوان کمیته های صیانت با عنوان حقوق بشر تاسیس شده است. و نهایتاً در سازمان ملل نیز تلاش های مستمر دبیرکل پیشین سازمان ملل متحد منجر به ایجاد شورای حقوق به عنوان یکی از ارکان سازمان ملل متحد گردیده است، شورایی که با اختیارات اجرایی گسترده تری از سلف خود (کمیسیون حقوق بشر) از دو اهرم های اجرای تصمیمات سازمان ملل متحد می باشد.


رعایت کامل حقوق بشر از نگرانی های همیشگی سازمان های جهانی است.

ولی نگاه دیگر این ماجرا آنجاست که در برخی کشورها و از جمله ایران، این موضوع به هیچ وجه رعایت نمی شود و این عدم رعایت به صورت عُرف پذیرفته شدۀ ناشی از جبر و دیکتاتوری در آمده است. روزی نیست که خبری از نقض حقوق بشر در ایران را نخوانیم و نشنویم و اخبار مرتبط و یا محکومیت و . . . رژیم ایران در این باره را.


اگر سری به زندگی تن به تن افراد جامعه ایرانی بزنیم، خواهیم دید که به هر روی در یکی از ابعاد زندگی، حقوق انسانی وی نقض گردیده است، و به وضوح این نقض حقوق بشر در جامعه هویدا و مشهود است. از حقوق کودکان و زنان گرفته تا ابعادی به گستردگی شکنجه و تعدّی به حقوق اولیه انسانی.

زندگی افرادی که مورد این ظلم فاحش قرار می گیرند و حتی اطرافیان آنها نیز از تبعات آن مصون نیست و چه بسا مسبب برخی ناهنجاری های آتی برای ایران و یا هر نقطه دیگری که شخص در آن زندگی خواهد کرد نیز گردد. اگر بخواهم به تک تک این موارد بپردازم می بایست چند جلد کتاب بنویسم که در حوصله این مقاله نخواهد بود اما می خواهم به چند زاویه از این ماجرا به صورت کلی دقت نمایم.


یکی از ابعاد نقض حقوق بشر در ایران نقض حقوق افرادی است که متهم می باشند، در تعریف متهم نیز به شخصی که فعل و یا ترک فعلی را که مجازات دارد و قانوناً جرم است منتسب می کنند امّا این در مرحله ادّعا بوده که به اثبات نرسیده است گفته می شود و مطابق قانون اثبات جرم در دادگاه صالحه (که ایران از وجود چنین نهادی محروم است) انجام و مجازات آن نیز مطابق قانون و توسط قاضی عادل و مستقل (از وجود این آیتم نیز محروم هستیم) تعیین می گردد. در جریانات اخیر که وبلاگ نویسی که جانش از نقض ابعاد دیگر حقوق بشر در جامعه و بخصوص ظلم حاکم در جامعه بر قشر کارگری که خود از لحاظ تفسیری نقض فاحش حقوق بشر می باشد به لب آمده و زبان به انتقاد می گشاید که نه در سطح کلان جامعه، بلکه در محیطی بسیار محدود اقدام به درد دل و افشاء ماهیت این درد موجود در جامعه می نماید، آن قدر مورد آزار و شکنجه روحی و جسمی قرار می گیرد تا به طرز فجیعی به قتل می رسد و علیرغم وعده مسئولین رژیم که بعد از جهانی شدن این ماجرا به تکاپوی پوشاندن این اقدام مجرمانه افتاده اند، هنوز هیچ پاسخ روشنی در مورد علّت و عاملین این قتل و نقض حقوق اوّلیه این انسان بی گناه داده نشده و با سیاه بازی مرسوم رژیم، اقدام به برکناری یک افسر ارشد از شغل فعلی اش نموده اند، که به هیچ وجه پاسخگوی خیل پرسشهای داخلی و خارجی نیست و نخواهد بود و در بُعد دیگر نیز نقض حقوق اولیه یک مادر که عملا مجرم نیست ولی قاضی بنا بردفاع این زن به عنوان وکیل از حقوق اولیه موکلانش وی را به زندان محکوم کرده است، و تازه پس از زندانی نمودن، این مادر از ملاقات راحت با فرزندان محروم می گردد، حقی که مطابق قوانین ناقص جمهوری اسلامی به مادران زندانی دارای فرزند داده شده است. همچنین در اقدامی بسیار زننده اقدام به ممنوعیت خروج از کشور دختربچه این مادر می نمایند که نهایت بی شرمی در نقض آشکار حقوق بشر می باشد.



و در ابعاد دیگر نیز شاهد نقض حقوق اقلیتهای مذهبی و قومی در ابعاد وسیع نیز می باشیم، البته باید خاطرنشان کرد که جمهوری اسلامی از این ابزار به عنوان فرار از بسیاری از معضلات داخلی و خارجی نیز استفاده نموده و می نماید، اگر به سیر اخبار و ماجراهای اتفاق افتاده پیرامون نقض حقوق بشر در ایران نگاه کنیم، خواهیم دید که در بزنگاه هایی که رژیم ممکن است به خاطر مسائل اقتصادی و یا سیاسی زیر سئوال برود اقدام به نقض حقوق بشر به صورت گسترده نموده و این ماجرا به خصوص در مورد اقلیت های دینی و قومی بسیار سهل و آسان بوده و ادامه آن با توجه به قوانین مجازات اسلامی و سیل اسلام گریزی ایرانیان بسیار ساده و کم هزینه تر می باشد، و در همین بزنگاه ها هست که بنگاه های خبری موافق و یا به نوعی وابسته به رژیم نیز اقدام به انتشار بسیار وسیع جهانی آن اخبار می نمایند تا اذهان عمومی از مسائل مد نظر حاکمان پاک شود.


انگار همین دیروز بود که کشورهای اروپایی که صدای انقلابی نوین از بطن مردم را شنیده بودند، اقدام به حمایت از جنبش سبز و محکومیت شرکت های فروشنده تکنولوژی های مربوط به سرکوب کردند و حالا در مقابل خیل عظیم نقض فاحش حقوق بشر سکوت اختیار کرده اند و در نهایت به صدور اطلاعیه هایی بسیار کلیشه ای اکتفا می نمایند.


دقیقا رژیم دیکتاتوری ایران نیز این را هوشمندانه فهمیده است که حقوق بشر مقوله ای است که می شود بر سر آن معامله کرد و تمام سروصداهای دولت های خارجی نیز به نوعی جنگ رسانه ای بیش نیست و به همین خاطر با نهایت گستاخی به انکار نقض حقوق بشر در ایران پرداخته حتی گستاخانه تر با صرف هزینه های کلان و ترفندهای نمایشی و گاهی نخ نما، و حتی گاهی پرداخت حق السکوت به دولت های دیگر در قالب عقد قراردادهای اقتصادی، اقدام به تبلیغات در جهت داشتنی جامعه بسیار آزاد و دموکرات در ایران کنونی می نماید.



در همین اوضاع و احوال و با آشکار بودن این همه موارد، اما شاهد این هستیم که جامعه جهانی نسبت به افرادی که از ایران به دلیل عدم وجود آزادی و امنیّت و نقض حقوق بشر به خارج گریخته و تقاضای پناهندگی در کشورهای متبوع آنها را دارند، سیاست دوگانه ای را پیش گرفته است و حتی در بسیاری موارد به ایرانیان گفته می شود که در کشور شما مشکلی برای شما وجود ندارد، پس به ایران بازگردید و اقدام به دیپورت این دسته از هم میهنان می نمایند. و جای این پرسش باقی است که اگر براستی و به فرض این که در ایران آزادی و دموکراسی وجود دارد و حقوق اولیه انسان ها رعایت شده و تامین گردیده است، چرا شما اقدام به تصویب قطعنامه هایی در محکومیت رژیم حاکم ایران می نمایید و اگر خلاف فرض بالا می باشد، چرا اقدامات جدی تری اعمال نمی نمایید و همینطور چگونه است که به فراریان از جنگهای قومی بسیار محدود در آفریقا به ظن احتمال وجود خطر برای آنها به راحتی پناهندگی اعطاء می کنید ولی در مورد افرادی که در صورت حضور در ایران قربانی تروریسم دولتی رژیم دیکتاتوری ایران قرار خواهند گرفت، این چنین عمل می نمایید؟؟؟

البته کم نیستند که از قبال نقض حقوق بشر برای خود عنوانی و اعتباری کسب نموده و در هرجایی خود را فعال حقوق بشر معرفی می کنند، درحالی که اقدامات آنها گاها آثار تخریبی بسیار بدی را در جامعه می گذارد که نتیجه ای جز معروف شدن برای این افراد به ظاهر کوشا نداشته و این افراد به نام رعایت حقوق بشر با زندگی خانواده های هم میهن خود بازی می کنند و یا افرادی که می خواهند از این عنوان برای خود زندگی در خارج از ایران مهیا کنند ولی این موضوعات اصل ماجرا را تغییر نمی دهد.


اما در پایان خدمت شما عرض می نمایم که در طی سالهای گذشته با وجود سکوت مجامع بین المللی و گاهی چشم پوشی استراتژیک از موضوع نقض فاحش حقوق بشر در ایران توسط دولت های جهان، در مواردی که ایرانیان همصدا و متحد اقدام به افشاگری و اقدامات اعتراضی پر سروصدا و یا تظاهرات های سراسری و منطقه ای نموده اند ، هم رژیم ایران و هم جامعه جهانی مجبور به عقب نشینی در برابر خواست و اراده ایرانیان آزاده و مبارز گردیده اند، و این گزینه برگ برنده ای برای تمامی فعالین واقعی حقوق بشر می باشد.


اما آیا راه حلّی برای پایان دادن به این معضل حاضر در ایران وجود ندارد؟ آیا همه درها برای تغییر در وضعیت کنونی حقوق بشر در ایران بسته شده؟ آیا راهی نیست که به حاکمان دیکتاتوری ایران نشان دهیم که از مصونیت دائمی به رغم بازی های سیاسی برخوردار نیستند؟

پاسخ این پرسشها این است که راه حل مشخصی در این زمینه وجود نداشته ولی از دسامبر سال 2011 که شاهزاده رضا پهلوی طرح شکایت از علی خامنه ای را مطرح نموده و آن را پیگیری می نماید، ارائه این طرح راهکار بسیار مناسبی برای دادخواهی هم میهنان مبارز داخل و خارج را فراهم آورده تا فارغ از مرزبندی های عقیدتی و گرایش های سیاسی و قومی خود با حمایت از این طرح و وادار نمودن جامعه جهانی به محکومیت علنی و بسیار قوی سردمدار رژیم دیکتاتوری ایران، به داستان غم انگیز نقض حقوق بشر در کشور سامان داده و درس عبرتی را برای دیکتاتورهای کنونی جهان و همینطور آیندگان ایران آزاد فراهم نمایند. این طرح می تواند آغازی باشد بر پایان سی و چند سال حکومت جهل بر مردم فرهیخته ایران، به امید آن روز زنده ایم.

عاشورای 88 ، حرمت شکن و اسطوره برانداز...

article picture
 
عاشورای 1388، عاشورای دیگری بود. یک عاشورا در کوچه پس کوچه ها و خیابانهای تهران در حال وقوع بود.
یکی دیگر در تکیه ها و حسینه ها و مساجد برپا گردیده بود. یکی در دود و آتش و در خشم و خشونت و کشتار و خونریزی غرق شده بود، دیگری در مقاتله ی امام حسین روضه و نوحه میخواندند و برای مصائب آن امام بر سر و سینه خود میکوبیدند، اشک میریختند و بر اساس رسم و آئین دیرینه عاشورا امام حسین را میکشتند که او را زنده نگاه داشته و زندگی او را تداوم بخشند.

دو لشگر متخاصم در حال مصاف با یک دیگر بودند. یک لشگر از درون جامعه جوشیده و بخودی خود شکل نفی و مقاومت و نافرمانی گرفته بود. نه فرماندهی داشت و نه فرمانبری. هر یک از جنگجویان خود هم فرمانده بود و هم فرمانبر. لشگری بود از زنان و مردان، از پیر و جوان و میانه سال. گاهی به پیش میرفتند و گاهی به پس. نه چوب و چماقی بدست داشتند و نه قداره و تفنگی. با دست خالی می جنگیدند. با شعارهای مختلفی به میدان آمده بودند. شعار آنها زمانی الله اکبر بود و "میر حسین یا حسین،" و زمانی دیگر"خامنه ای قاتل است ولایت ش باطل است." "مرگ بر دیکتاتور" البته همه جا شنیده میشد. گاهی نیز دشمن را به تله میاندختند. اما نه آنها را هلاک میساختند و نه به اسارت و بندگی در میآوردند. حال آنکه خود مجروح و خونین شده و کشته میدادند. همه ی آنان معترض و در برابر ظلم به مقاومت برخاسته بودند، بی باک و شجاع بودند اگر این روایت را بپذیریم که امام حسین در روز عاشورا به آنچه الله از پیش برایش رقم زده بود، به شهادت تن داده است، سرداران عاشورای 88، برخلاف امام حسین که برای تسلیم به رضای خدا به میدان جنگ رفته بود، برای عشق به زندگی و کسب انسانیت خود به میدان خون و آتش، گلوله و گاز اشک آور، گام نهاده بودند.

لشگر ولایت، جلوه راستین امامت، سازمان یافته با تجهیزات و مهمات، خود و زره به تن، با چوب و چماق، با قمه و چاقو، با کلت و تفنگ، به میدان آمده بودند. اینان نیروهای انتظامی، پاسداران و نیز بسیجیان حکومت دین بودند و برای خونریزی و کشتار، برای ایجاد ترس و وحشت، برای خاموشی و نابودی لشگر رهایی بخش ملت آمده بودند. این لشگر، لشگر فرمانبران مزد دور بود و متشکل از مردان. لشگر ولایت، سراسر خشم بود و خشونت. بیرحمانه میزدند، میکو بیدند و کشته و اسیر میگرفتند.

خشم و خشونت و بیرحمی که سپاهیان و پاسداران دین در خیابانها تهران در عاشورای 88 به معرض نمایش گذاردند بدون تردید عاشورای حسینی را که صد ها سال است دل و جان مردم را لبریز از آه و فغان نموده است، بی رنگ و بی اعتبار ساخت. رسانه های رژیم دین، حقیقیت را میگویند وقتی که اعلام میکنند که در دهم محرم 1388 "حرمت عاشورا " در هم شکسته شد. سایت برنا و یا سایت تف لیس ان ولایت فقیه، گزارش میدهد که:

«در پي برگزاري جشن عاشورا از سوي حاميان موسوي و خاتمي عزاداران حسيني حرمت شكنان عاشورا را متواري كردند.»

چنانکه گویی که حرمت عاشورا در تسلیم است و اطاعت، همان آئینی که قرنها ست که در نهاد ایرانیان نسل پس از نسل کاشته اند: پذیرش ظلم و ستم با ضجه ها و مویه های درد انگیز و خود آزاری و خود زنی. مضاف بر این، گزارشگر سایت برنا، چاقو کشان و قمه زنان، چوب و چماق داران، نیروهای مسلح به زره و کلاه خود و به تیر و تفنگ را، یک جا "عزاداران حسینی، " میخواند. بدون تردید در عزای حسین بود که حافظان حرمت عاشورا مغز و قلب انسان هایی را هدف میرفتند که برای کسب ابتدایی ترین حق و حقوق انسانی خود به میدان آمده بودند. قساوتی که سربازان دین در خیابانهای تهران و دیگر شهرهای بزرگ ایران به نمایش گذاردند، شم،ر کشنده ی امام را در مقابل شان، قاتلی رحیم و مهربان میساخت . سوار بر دوشن کامیون معترضین را زیر گرفته و باز میگشتند به عقب و از روی پیکر لهیده شان بار دیگر عبور میکردند. یزید خون حسین را ریخت تا خلافت را حاکم بر جهان اسلام نماید. لشگر ولایت، دست های وضو گرفته ی خود را بخون آزادیخواهان آلوده میساخت که حرمت عاشورا را استحکام و تداوم بخشد.

عاشورای 1388، حقیقت عاشورا را لخت و عریان و آشکار نمود. که همان گونه که هر عزاداری میتواند به شمر و یزید تبدیل شود، امام نیز میتواند یزید شود اگر بر مسند قدرت جلوس کند. جا دارد که لحظه ای بیاندیشیم که عزاداران عاشورای حسینی، سربازان ولایت، از پاسداران گرفته تا لباس شخصی ها، لومپن ها، لات و لوت ها و جاهل و زور گیران که در دامن شریعت اسلام پرورش یافته اند، چگونه انسانی میتوانند باشند؟ آیا درون مایه شان از چیزی جز خشم و خشونت و کین خواهی ساخته شده است؟ اگر اینان عزادار حسین هستند،آیا در آینده کسانی پیدا خواهند شد که خود را عزاداران حسین بنامند؟ مسلم است که از این پس هیچ ایرانی نخواهی یافت که در عاشورای حسینی " آه و فغان " به آسمان برآرد و یا "عریان گشته با زنجیر " آهنین تن خود زخمین نموده و یا کفن پوشیده، فرق خویش پر خون کند. آنکه چنین میکند، عزادار حرفه ای است، مزدور دین است و امامت. در این معنا است که عاشورا پس از قرنها در دهم محرم 1388 پایان خود را آغاز نمود. شک نباید داشت که عزادران حسینی هم آنان که بنا بر سروده ی ملک الشعرای بهار "با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون میکنند و «بر " یزید زنده " میگویند هر دم، صد مجیز،" امام حسین را همچنان در عاشورا کشتار میکنند که او را زنده نگاه دارند.

مسلم است که معترضین روز عاشورا(88)، سینه خود را سپر گلوله های آتشین عزا داران حسینی نساختند که حرمت عاشورا را بشکنند. اما اگر رژیم دین بر آن است اعتراض و مقاومت، حرمت عاشورا را شکسته است، باید سپاس گوییم قهرمانان عاشورای محرم 1388 را که درهم فرو ریختند اسطوره ی ظلم و ستم پذیری را، اسطوره ای که با ابزار خطبه و نوحه، روضه و مرثیه، عزاداری و خود زنی نهادین گردیده است. بیش از صد قرن است که مردم ایران چه زاری ها که نکرده اند و چه درد انگیز و غم آلود بر سر و سینه ی خود که نکوبیده اند، آیا خود را از ظلم و ستم استبداد رهایی بخشیده اند؟

مسلم است، که پاسخ منفی ست. چرا که مراسم عزاداری، میآموزد که اگر در برابر قدرت، ضعیف و ناتوانی و هراس از انتقام قدرتمدار را در دل داری، میتوانی بر سر و سینه خود بکوبی، میتوانی خود را آزار دهی و وجود خود را خونین سازی و به حقارت و خواری خو بگیری. حرمت چنین عاشورایی است که در هم شکسته شده است. و در شکستن این حرمت است که رژیم دین ماهیت اسلامی خود را نشان میدهد و دست بخون ریزی و کین خواهی میزند، میگیرد، میزند، به اسارت و بندگی میکشد، شکنجه میدهد و تجاوز میکند و آنگاه به جرم محاربه با الله، بدار مجازات میآویزد. چرا که تسلیم و اطاعت اصل اساسی شریعت اسلامی است و شرط امامت. خیزش و خروش مردم این اصل را در هم فرو ریخته است. به این واقعیت، رژیم دین است که اعتراف میکند، نه آنها که خود را رهبر میدانند و یا مخالف و تحلیل گر و نظاره گر دگر اندیش. چرا که در منظر رژیم دین، الله اکبر و یا حسینی که بر سر زبان معترضین جاری میشود، فریاد حرمت شکنی ست و در گوش ولایت، رهایی رعیت را از قید و بند احکام شریعت طنین افکن میکند. بی جهت نیست که رژیم دین خشمگین میشود و نقاب از چهره خود برگیرد و شمشیر یزید را بر آن گردنی فرود آورد که حرمت شکنی کند. چرا که تنها با حفظ و تداوم این حرمت است که میتواند چند صباحی بر عمر آلوده ی خود بیفزاید. چه خوب میداند که این حرمت شکنی است که نظام اسلامی را به نابودی تهدید میکند.

اما رژیم دین به منظور آنکه بر خشم و خشونت و انتقام جویی خود لباس تقدس و مشروعیت به پوشاند، معترضین را حتی به شکستن بت عظیم تری، یعنی پدر همه ی بت ها و اسطوره ها متهم میکند. خبرگزاري فارس در يکشنبه 06 دي 1388 گزارش میدهد که:

«در پی فتنه‌ انگيزي‌هاي حاميان موسوي در روز عاشوراي حسيني، قرآن كريم نيز توسط اين افراد به آتش كشيده شد.»

معلوم است که از انتشار چنین خبری خون میچکد و از آن بوی بیرحمی و انتقام به مشام میرسد.
مسلم است که خبر گزاری فارس انتظار داشت که مردم در سراسر ایران کفن پوشان قمه بدست، سراسیمه و عصیان زده از خانه و کاشانه بیرون ریزند و رودی از خون "کافران " که "قرآن کریم " را به "آتش کشیده " اند جاری سازند. چه اشتباه بزرگی و چه خیال باطلی؟ چرا که تردید نباید داشت که دروغ امروز در آینده ای نزدیک جامه حقیقت خواهد پوشید. مجال ده که ولایت فقیه یک دهه دیگر به خلافت خود ادامه دهد، آنگاه قرآن را نیز بر سرنیزه ها خواهیم دید. که مردم آن قرآن کریمی که خامنه ای و احمدی نژاد و کارگزاران رژیم بر سر خود می نهند و برای حفظ و نگاهداری ش همچون پیشینیان شان شمشیر زنند و خون ریزند، پاره ، پاره خواهند نمود و به زباله دان تاریخ ریزند. اگر یک دهه دیگر ولایت فقیه بر خلافت خود اصرار ور زد، آن قبله و آن الله ای که وی در برابرش پوزه خود را بزمین می ساید و بر حسب عادت به دریوزگی می پردازد، اعتبار و مشروعیت خود را از دست خواهند داد.

بدین ترتیب میتوان عاشورای 88 را مقدمه ای بر ظهور جنبشی دانست، ضرورتا رهایی بخش. جنبش که بالندگی خود را از بت شکنی و فروپاشی اسطوره ها کسب میکند. پس از یک هزار و چهار صد سال، ایرانی با دشمنی که او را به اسارت کشیده است، دین و مظهر آن تازیان بومی، روبرو گردیده است و در پی آزاد سازی خویش از چنگال آن است. از شریعت و سنت است که ایرانی باید خود را رهایی بخشد. اگر در روز عاشورا همانطور که تف لیس ان ولایت فقیه اعلام میکنند که حرمت عاشورا در هم شکسته شده است و قرآن کریم بر سر نیزه ها رفته است، مگر میتواند حکایت از چیز دیگری جز رهایی کند؟ این ماهیت رهایی بخش خیزش مردم در عاشورای 88، بود که رژیم دین را سخت سراسیمه و عصیان زده ساخته بود. رها یافتی گی را رژیم دین نمیتواند بر تابد. این است که نه مصالحه و مسالمت را میفهمد و نه گذشت و مذاکره را. زبان رژیمی که نگاه دارنده ی حرمت عاشورا است ، تیغ و تازیانه است و بازجویی و شکنجه. این بدان معناست که توسل به زور و خشونت و دوری از گزینه ی عقلانی، خود درسی ست که امام حسین بما میآموزد.

بعضا، ماهیت حرمت شکن و اسطوره برانداز خیزش عاشورای 88 را نفی و انکار میکنند. به آتش کشیدن تصویر خمینی و حرمت شکنی عاشورا را توطئه و یا پیرهن خونین عثمان رژیم دین میخوانند و دست به پوزش و عذر خواهی بر میدارند. بت شکنی و اسطوره براندازی را اتهامی میخوانند که رژیم دین برای توجیه جنایاتی که مرتکب شده است و میشود بکار میبرد. حال آنکه تف لیسان ولایت وقتی گزارش میدهند که در عاشورای حسینی، جویندگان آزادی و یا آنچه آنان "هواداران موسوی " میخواند، قرآن کریم را بر سر نیزه کرده اند، اتهامی ست که رها یافته گان به جان میخرند و به این گناه نابخشودنی، گناه کبیره، اعتراف میکنند.

اسلامزدگان نمی توانند ميهن پرور باشند...

article picture
 
رضا شاه، تنها فرمانداری بوده است که در منجلاب ِ حکومت ِ قاجاری، يعنی در حکومت مسلمانان ِ بی شناسه، با انگيزه‌ی ميهن پروری سر برافراشته است. از آنجا، که اسلامزدگان با ميهن و ميهن پروری بيگانه‌اند، کمترين ِ آنها، با آرمان ِ ميهن پروری، به همياری‌ی او گام نهاده‌اند. از اين روی بيگانگان به آسانی توانستند کشور ِ ايران را از او بگيرند و دوباره اسلامزدگان را به حکومت بگمارند.
***
برخی از جانوران به کردار نشان می‌دهند که آنها، با زادگاه ِ خود، پيوند ِ خويشی دارند. اين منش يا اين پيوند، با خوی ميهن پروری، در سرشت انسان هم آميخته شده است. سرکردگان ِ ستمکار، به کمک دينمداران، خوی آزادگی را، که در سرشت ِ آدمها است، به سوی برده منشی برگردانده‌اند. اين است که کيستی‌ی اسلامزدگان هم از آزادگی به عبدالهی گراييده است.
از اين روی مسلمانان ِ ايرانی به اميران ِ ايران ستيز، نه به زادگاه ِ خود، مهر می‌ورزند. آنها با منش ِ آزادگی، که تنها در سرزمينی آزاد بارور می‌شود، دشمنی می‌ورزند.
زمانی ايران از چنگال ِ ايران ستيزان آزاد می‌شود که شناسه‌ی ايرانيان از پليدی‌های دينی پاک بشود و مردمان ِ ايران، که به عقيده‌های گوناگون آلوده شده‌اند، به کردار و آگاهانه، خود را ايرانی بدانند.

در اين جستار برآنم که به تفاوت‌های آزادگان با دينداران اشاره کنم. از خوانندگان ِ خودانديش، که اندکی شکيبايی دارند، خواهش می‌شود در اين کاوش مرا همراهی کنند تا شايد دريابيم که آزادی‌ی ايران به بينش ِ ايرانيانی بستگی دارد که بتوانند آزادنه بينديشند.
خرد ِ اسلامزدگان گرفتار ِ شريعت است، آنها، اگر مرتد هم بشوند، تا خرد ِ خود را آزاد نسازند، باز هم مسلمانی می‌انديشند.

رويدادهای تاريخ، آن کدام که از آنها نشانی يا به گونه‌ای يادداشتی مانده است، همه را نگارندگانی با انگيزه‌ای ويژه، از ديدگاهی ويژه، با کاستی و نادرستی نگاشته‌اند. افزون بر اين آنها در هر زمانی به سود ِ کسانی، با دروغ‌هايی ديگر، واژگون نويسی شده‌اند يا تبهکارانی زورمند نشانه‌های آنها را از يادگارها زدوده‌اند.
در داستان‌های تاريخی، به جز هنگام، آغاز يا انجام ِ رويداد، کمتر نشانی در آنها يافت می‌شود که با روندی راست و برداشتی درست پيوند داشته باشد. اين است که جويندگی، پژوهندگی يا راهيابی، در اين کژبافته‌های آشفته، به بيهودگی و به گمراهی می‌گرايند.
زيرا در داستان‌هايی، که به نام ِ رويداد ِ تاريخی بافته شده‌اند، بيشتر بخشی از رويدادها را تا آن اندازه، برای تاريک ساختن بخش ديگری، به گزاف آلوده‌‌اند که نمی‌توان از روند ِ آنها، به جز کژی، پند گرفت. افزون بر اين هيچگاه از سوی راستکارانی، ميزان ِ راستی و درستی‌، در کژ بافته‌های نگاشته شده، بررسی يا سنجيده نشده‌ است.


اگر هم برخی از پژوهندگان، در برگ‌های نگاشته شده، دروغ‌هايی را درخشان کرده‌اند، آرمان آنها يافتن ِ راستی نبوده است وآنکه آنها گمان‌های نابجای خود را جايگزين ِ دروغ‌های رسوا شده کرده‌اند. يعنی آنها به کردار دروغ‌های ديگری را بر کژنمای تاريخ افزوده‌اند.
به درستی رويدادهای زمان تنها به سرکردگان و گردنکشان بستگی نداشته‌اند که شماری در کشمکش با يکديگر سرفراز يا سرکوب شده‌اند وآنکه هر رويدادی به بينش، منش و توان مردمانی پيوند داشته که نگارندگان از آنها کمتر نشانی ديده‌اند يا آگاهانه کمتر به آنها اشاره کرده‌اند.

به هر روی سرگذشت ِ رويدادها را بيشتر سخن پردازانی به فرمان، به سود و برای خشنودی‌ی سرکرده‌ای نوشته‌اند. برخی از اين کسان، که نگارنده‌ی تاريخ شمرده می‌شوند، داستانهای خوشمزه‌ای هم، به نام تاريخ، به دروغ‌های نگاشته شده، افزوده‌اند.
افزون بر اين، که پايه‌های اسلام بر دروغ استوار شده‌اند، حکومت‌های اسلامی بافته‌های ديگران را هم دزديده‌اند، آنها را با تار و پودی اسلامی، به نام امامان و اميران اسلام بازبافی کرده‌اند. هيچ رويدادی، در حکومت اسلامی، نوشته نشده‌ است، مگر به دروغ و واژگون.
برای نمونه: هيچ پژوهشگری راستکار نمی‌تواند و نخواهد توانست يک قصه‌ی راست و درست، از ميان هزاران قصه‌ای، که برای رسول الله و امامان شيعه بافته‌اند، پيدا کند. زيرا تا کنون هيچ يادداشتی يا نوشتاری يافت نشده است که در زمان محمد نوشته شده باشد. (قرآن هم، با ويرايش و آرايش امروزی، از اين سخن بيرون نيست)
افزون بر اين، که هيچکدام از اصحاب رسول الله نوشتن نمی‌دانستند، آنها در هر زمانی هر رويدادی را، در پيوست به کاربردی، به کژی بازگو می‌کردند. آنها خود را از خواندن و نوشتن بی نياز می‌دانستند.


نوشتارهايی را که به زمان ِ پيدايش اسلام پيوند می‌زنند، يک مشت دروغ‌های بيهوده هستند که آنها را، نومسلمانان ِ کشورهای سرکوب شده، چند سد سال پس از مرگ ِ محمد بافته‌اند.
به عقيده‌ی شيعيان: امامان نيازی به مکتب و آموزش ندارند. زيرا امامان با شکمی پُر از علم زاييده می‌شوند. بيشتر ِ امامان شيعيان با بافته‌های کسانی مانند علامه‌ی مجلسی، يا دروغوندانی از اين نمونه، ساختار يافته‌اند.
هيچ خردمندی نمی‌تواند بپذيرد که يک روايت يا يک حديث از بحارالانوار ِ مجلسی با اندکی راستی آميخته است.
سخن از رويدادهايی است که در گذار ِ اسلام نوشته‌اند، بيشتر ِ آنها به دروغ آلوده هستند و به آسانی نمی‌توان، از داستان‌های نگاشته شده، گوهر ارزشمندی را برداشت کرد. کسانی که برآن هستند، از اين برگهای تاريک، ديدگاه ِ خود را روشن کنند، آنها بيشتر در گرداب‌ ِ دروغ سرگردان می‌چرخند و کمتر به کرانه‌ی راستی برخورد می‌کنند.

به هر روی يافتن ِ راستی در برگهای نگاشته شده‌ی تاريخ سخت تر از يافتن ِ " پی‌ی مورچه روی سنگ ِ سياه" است.
با همه‌ی آلودگی‌هايی، که يادداشت‌های تاريخی را تاريک کرده‌اند، شايد بتوان پذيرفت که زمان به زمان سرکشانی خشمآور حکمرانانی را کشتار کرده‌اند و حاکميت را از آنها ربوده‌اند. گرچه چگونگی‌ی اين رويدادها به درستی روشن نيست. ولی در هر دگرگونی، همسان ِ يکديگر، زورمندانیِ خشمگين، پس از پيروزی، به حکمرانی دست يافته، از برآيند ِ کار ِ مردمان، دارامند و توانمند شده‌اند.
اگر يک آزاده بخواهد، کژی و کاستی را در بينش يا منش ايرانيان شناسايی کند، می‌تواند بدون ِ پيشداوری به گرانیگاهی بنگرد که در آن هنگام زورمندانی، به کمک مردمی، بر حکمرانانی شوريده و با خشم به سرکوب ِ باشندگان ِ سرزمين پرداخته و به حاکميت رسيده‌اند.
برای نمونه: می‌توان پذيرفت که فرمانروايان ِ ايرانی، در يورش ِ اسکندر، به راستی شکست خورده‌اند و روند ِ فرمانروايی در ايران به سود يونانيان و به زيان ِ ايرانيان دگرگون گشته است. نيازی هم نيست که به چگونگی‌ی اين شکست به پردازيم. زيرا داستانهای نگاشته شده، با گمان زنی و ناآگاهی، به کژی بافته شده‌اند.
از پی آيند ِ شکست ِ ايرانيان و پيروزی‌ی يونانيان، نشانه‌هايی دودآلود در پوشش‌هايی کژبافته يا ناخواسته در لابلای داستانهايی برجای مانده‌اند. از اين نشانه‌ها می‌توان برداشت کرد که يونانيان( سلوکی‌ها)، با همياری‌ی سرداران ايران، بر ايران فرمانروايی می‌کرده‌اند. فرمانداران ِ بخش‌هايی از ايران، تا خيزش ِ اشکانيان، باجگزاران يونانيان بوده‌اند.
بنيان گذاران اشکانی، به کمک فرمانداران ِ شهرها، توانستند ايران را تا مرزهای يونان (آسيای کوچک که اکنون ترکيه ‌است) آزاد سازند. اين پيروزی نشانگر آن است که دستکم سرکردگان ِ شهرهای ايران شناسه يا کيستی‌ی خود را ايرانی می‌دانستند. زيرا آنها دلخواسته، برای باز پس گرفتن ِ ايران، به پيشتازانِ اشکانی پيوسته‌اند.

با اين که اشکانيان چند سد سال بر ايران فرمانروايی داشته‌اند، شگفتی در اين است، که از آنها داستان‌های بسيار اندکی، در پيرامون ِ رويدادهای آن دوران، برجای مانده‌اند. کليد اين راز در کينه توزی و ستمگری‌ی ساسانيان نهفته است که آنها ناجوانمردانه دودمان ِ اشکانيان را برکنده و با خشم بر ايرانيان فرمانروا شده‌اند.

يکی از نشان‌های بیدادگری، در دوران ِ ساسانيان، همين است که آنها، پس از آن که با خشم و کشتار به فرمانروايی دست يافته‌اند، نشانه‌هايی، که يادگار ِِ پيشينيان، به ويژه يادگار ِ اشکانيان، بوده‌ به ستم نابود کرده‌اند تا فرهنگ و بينش ِ سازندگان و دارندگان ِ ايران برای هميشه پنهان بمانند.
از نشانه‌هايی می‌توان برداشت کرد که، در دوران ِ فرمانروايی‌ی ساسانيان، دانش و هنر به همراه ِ سرکوب ِ دگرانديشان گسترش يافته است. در دوران ساسانی پيروان ِ ميترايی، سکايی، مگوشی، خرمدينی و بيشتر نگرش‌هايی، که با ديدگاه موبدان ِ زرتشتی همسو نبوده‌اند، از ايران رانده و در سرزمين ِ اروپا پراکنده شده‌اند.

چگونگی‌ی روند ِ اين بيدادگری، شايد هم داستانهای شگفت انگيزی باشند، کمتر در جايی يادداشت شده‌ است. ولی برآيند ِ ولايت ِ موبدان، در دوران ِ ساسانی، اين است که پيوند ِ مردمان با مرز و بوم ِ ايران پاره و به پندارهای پسمانده‌ی موبدان، بند شده است.
در سالهای پايانی شاهان ِ ساسانی بيشترين مردم، در سرزمين ِ ايران، خود را زرتشتی، نه ايرانی، می‌پنداشتند. آنها، که به زور و از ترس به بردگی‌ی موبدان ِ دروغوند درآمده بودند، برای يزدان پرستی، نه برای ميهن پروری، جانفشانی می‌کردند.

در دوران ِ موبدان ِ خودپرست، مانند ِ ولايت ِ فقيه، از بروز ِ انديشه‌ها‌‌ی آزاد پيشگيری می‌شده است. از اين روی خرد ِ آزادگان در بندهای ايمان به دروغ گرفتار بوده است. در چند سدسال ِ ولايت ِ موبدان (ساسانيان) پيوند ِ ايرانيان از فرهنگ و بينش ِ انديشمندان ايرانی جدا گشته و به ستم با پندارهای خردسوز آميخته شده است.
اشاره: دين ِ زرتشتی، که موبدان آن را نمايندگی می‌کرده‌اند، کمتر پيوندی با جهان بينی و آموزه‌های زرتشت داشته است. زيرا زرتشت دستکم 700 سال پيش از ساسانيان می‌زيسته و ديدگاه ِ او بيشتر در سوی نوزايی و نوآفرينی‌ی انديشه برای فرشکرد ِ جهان بوده است.

برآيند ِ از خودبيگانه شدن ِ ايرانيان زيانهای سنگينی به پروردگان ِ ايران، به خود بودن ِ ايرانيان، به انگيزه‌ی همبستگی‌ و ميهن پروری در مردمان ايران وارد کرده است. اگر چه هنوز شکوه سرفرازی در بينش ِ ايرانيان ناپديد نشده ولی برده منشی در آنها گستردش يافته است.

خشمآوران ِ عرب ساليان ِ زيادی برای کشتار ِ ايرانيان و دزديدن ِ دارايی آنها جهاد ‌کرده‌اند تا اين که بيشتر ِ ايرانيان الله را به جای خدايان ِ موبدان پذيرفته‌اند. درست است که عربهای بيابانگرد چشم به سرزمين و دارايی‌ی ايرانيان داشته‌اند. ولی پداوند ِ مردمان ايران بيشتر برای نگه‌داری از دين زرتشتی بوده است.
موبدان، به دروغ، زرتشتيان را مجوش* خوانده‌اند تا در قرآن نشانی داشته باشند و محکوم به گردن زدن نشوند. آنها باشتاب اوستايی را، به نام خدايی يکتا، که با الله همانی داشته باشد، سر هم بند کرده و در ژرفای خواری از جهادگران پروانه‌ی جزيه پرداختن درخواست نموده‌اند.
*) مگوش‌ها: مُگ‌ها يا مغ‌ها خرمی و سرسبزی را ستايش می‌کنند نه آهورامزدا را، مگوش بسان ِ آناهيتا ست.
دهگانان ِ زرتشتی ساليانی دراز با خفت و خواری به اميران ِ عرب جزيه پرداخت می‌کردند تا بتوانند در ميان ِ نامردمان ِ مسلمان زنده بمانند. برخی از زرتشتيان توانستند، با پرداخت رشوه‌هايی کلان، به هندوستان فرار کنند.

همه‌‌ی نگرانی و ترس زرتشتيان از آن بوده است، که آنها در زير فشار، دين خود را، نه سرزمين خود را، از دست بدهند و همه تلاش و پداوند ِ آنها بر اين بوده است که بتوانند دين خود را، نه زادگاه ِ خود را، نگه دارند.
در بيشتر جنبش‌ها و پيکارها کمتر نشانی يافت می‌شود که ايرانيان از سروری‌ی پسماندگان ِ خشمآور ننگ داشته باشند و برای نگهدار يا بازپس گرفتن ِ ايران هميار و همرزم شده باشند. دگرسو با اين، در درازای اين 1400 سال، نشانه‌های بسياری ديده می‌شوند که ايرانيان ِ اسلامزده پيوسته برای خشمزدايی و بهبود ِ پسماندگی‌های عربها تلاش کرده‌اند.

کردار ِ ايرانيان پس از يورش ِ جهادگران نشان می‌دهد که موبدان ِ زرتشتی، در دوران ِ ساساني، از ايرانیان آريايی يا از آدمهای آزاده، بردگانی خوار و بی‌چاره پرورده‌ و آنها را به پندارهای زهرآگين بيمار کرده بودند. زيرا ديده می‌شود که ايرانيان با همه‌ی دانش و هنر خود پيوسته بر اين کوشيده‌اند که از دزدان ِ چادر نشين سرورانی کاخ نشين بسازند. شايد آنها اميد داشتند که در بارگاه ِ پادشاهی از خشم جهادگران ِ بيابانگرد کاسته بشود.

افزون بر اين ايرانيان بيشتر در اين انديشه بودند که با دروغ و چاپلوسی، از پسماندگی و درنده خويی‌ی اميران ِ شريعتمدار بکاهند، به الله ِ جبار و مکار مهربانی ببخشند، شريعت بیدادگران را به سامانی دادگری برگردانند و از سرقبيله‌های راهزن سلطان و شاهان ِ تاجدار بسازند.
ايرانيان نه تنها قرآن و زبان ِ عربی را سامان بخشيده‌اند وآنکه آنها واژگان پارسی را، برای فرومايگان ِ خشمآور، به عربی دگرگون کرده و با حروف عربی نوشته و در شاخه‌های دستوری، که خودشان ساخته بودند، به زشتی آلوده کرده‌اند.

برای نمونه: نومسلمانان ِ ايرانی سيمای خشمگين الله را با نامهای خدايان ايرانی، مانند خدا، پروردگار، کردگار، ايزد، يزدان و.. به مهربانی بزک کرده‌اند. دريغا، دريغ که اين اسلامزدگان هيچگاه در انديشه‌ی رهايی‌ی ايران و ايرانيان از زنجيرهای سنگين ِ شريعتمداران ِ ستمگر نبوده‌اند.
زيانی که ايرانيان ِ اسلامزده از نادانی و از خودبيگانگی به فرهنگ ايران و ايرانيان وارد آورده‌اند، هنوز هم در همين روند کوشنده هستند، سنگين تر از يورش ِ خشمآوران جهادگر بوده است. زيرا جهادگران راهزن بدون ِ کمک ِ خودفروختگان ِ بی شناسه هرگز نمی‌توانستند شريعت پسماندگان ِ چادرنشين را در فرهنگ ايران جایگزين کنند.

ايرانيان نه تنها، در زير ترس و خشم ِ جهادگران، تن به خواری و بردگی سپرده‌اند وآنکه به همراه بيگانگان ِ غزنوی، سلجوقی، صفوی و قاچاری به سرکوب و کشتار ِ دگرانديشان ايرانی پرداخته‌اند. آنها، در گماشتگی‌ی شريعتمداران، نشانه‌های سرفرازی‌ی ايرانيان را ويران کرده و بيرق ِ ننگين ِ سرکوب کنندگان را افراشته‌اند.
در همه‌ی اين دوران کمتر نشانی يافت می‌شود که کسانی برای آزاد ساختن ِ ايران برخاسته باشند. چنانچه در کسی اندک جوانه‌ای هم ، در سوی ميهن پروری، روييده است، برآيند ِ آن با نيروی جنبنده‌ی مردم پيوندی نيافته است.

رضا شاه، تنها فرمانداری بوده است که در منجلاب ِ حکومت ِ قاجاری، يعنی در حکومت مسلمانان ِ بی شناسه، با انگيزه‌ی ميهن پروری سر برافراشته است. از آنجا، که اسلامزدگان با ميهن و ميهن پروری بيگانه‌اند، کمترين ِ آنها، با آرمان ِ ميهن پروری، به همياری‌ی او گام نهاده‌اند. از اين روی بيگانگان به آسانی توانستند کشور ِ ايران را از او بگيرند و دوباره اسلامزدگان را به حکومت بگمارند.

بر کسی پوشيده نيست که ايرانيان نه به ميهن پروری‌ی رضا شاه ارج نهاده‌اند، نه از بيرون راندن ِ او، به فرمان ِ بيگانگان، آزرده شده‌اند، نه اين که هنوز به پستی، ميهن ستيزی و برده منشی‌ی خود پی برده‌اند.
انگلستان و روسيه رضا شاه را برکنار کرده‌اند و راه را برای آخوندهای ايران ستيز هموار ساخته‌اند. کردار ِ روشنفکران در ايران نشانگر آن است که بيشتر آنها نگرشی پست و خردی کوتاه دارند. آنها به برده منشی خو گرفته‌اند و از خودفروشی، بيگانه پرستی، نابخردی و سروری‌ی پسدادگان ِ عرب ننگ ندارند.

پسدادگان ِ خلافت، ننگ ِ ايرانيان بر روی پارچه‌ای نگاشته و آن را به دست ايرانيان داده تا ايرانيان خودشان، ننگ ِ بردگی را، که از اسلامزدگی بر سيمای آنها نگاشته شده‌ است، به جهانيان نشان بدهند. افزون بر اين، روشنفکران ِ اسلامزده برای دشمنان و ويران کنندگان ايران جانفشانی می‌کنند.
تا زمانی که ايرانيان ِ اسلامزده، از حکومت ِعربزاده‌ای فرومايه، با عمامه‌ی سياه، شرم ندارند. به راستی بردگی، نه آزادگی، سزاور آنها ست. آزادگی شايسته‌ی مردمی است که از ميهن ِ خود پاسداری کنند نه اين که آن را به دشمنان ِ آزادی واگذار کنند.

انديشمندان ِ ايرانی سدها سال است که، درِ اين ويرانسرای اسلامزده، به جای نوآفرينی، به جای گشودن ِ ديدگاه ِ تنگ ِ مسلمانان به آرايش ِ الله و واژگون نشان دادن ِ زشتی‌های شريعت اسلام پرداخته‌اند. اين انديشمندان، که در تاريکخانه‌ی ايمان از خودبيگانه و کژانديش شده‌اند، اندک اندک به ارزش‌های فرهنگ ِ ايران، به نام عرفان، دستبرد زده و آنها را در مرداب شريعت واريز کرده‌اند.

عارفان، با همان شيوه‌ی دروغوندی، زشتی‌های احکام اسلامی را، با نگرش ِ عرفانی، پوشانده و الله ِ جبار و مکار را در چهره پوشی از مهر و دوستی جلوه گر ساخته‌اند. اين فرهنگ ستيزان، برای فريب ِ مردم، خود را وارسته، بيزار از هستی و دارايی، نشان داده‌اند و از هستی و دارايی هزاران مريد بهره مند شده‌اند.
عارفان نه تنها مردمی را از زندگی جدا کرده و به گمراهی و خودپرستی کشانده‌اند وآنکه آنها هيچگاه نتوانسته‌اند از خشونت‌ها و زشتی‌های شريعت اسلام بکاهند. افزون بر اين آنها با مُخ سوزی کشتارهای جهادگران و خشونت‌های الله را حکمت و مهر ِ الهی و بيچارگی را سزاور بندگان دانسته‌اند.

به هر روی ترکان صفوی توانستند در زمانی کوتاه، به کمک مردمان بی شناسه، کلب علی‌های، غلامحسين‌ها، قاريان، گوربانان و عربزادگان انبوهی از مردمان را که شيعه نبودند کشتار کنند و خانقاه‌های صوفيان را دوباره به مسجد برگردانند.

هنوز هم کورانديشانی، که برخی از آنها خود را آزادشده می‌پندارند، از زشتخويی و اسلامزدگی رهايی نيافته‌اند. آنها، از برده منشی برای خود فريبی، به ناموجودی، که زير کُرسی‌ی الله پنهان است، عشق می‌ورزند. برخی از اين خودفريبان ِ مردم فريب با همان پسماندگی‌، که شيعيان دارند، به قونيه می‌روند تا بينش ِ گورپرستی را در خود تازه کنند.
کوتاه بگويم در 2000 سال گذشته در ايران، به جز دوران ِ کوتاه حکومت رضا شاه، تنها پيکار ِ روشنفکران در پيرامون ِ عقيده‌های دينی بوده و کمتر سخنی از راستی، از انديشه، از برخورد به پسماندگی‌ها و آلودگی‌های احکام ِ شريعت و کمتر سخنی از کشورداری در سامانی برای ايران با منش ِ آزادگان بوده است.

هنوز رويداد و روند ِ شورش 57 از يادمانِ برخی از آزادانديشان گم نشده است. رويدادهايی که به حکومت ِ ايران ستيزان بيگانه انجاميده‌اند، نشان از آن دارند، که نه تنها خرد ِ مردم ايران در تاريکخانه‌ی اسلام ميخکوب شده است وآنکه بيشتر روشنفکران ِ ايران اسلامزده، بی شناسه، خودفروش و کورانديش هستند.
جهانداران که از برده منشی‌ی آخوندها و از خودفروشی‌یِ روشنفکران آگاهی داشته‌اند ايران را به گردباد ِ نادانی کشانده و آن را به کمک اسلامزدگان ِ ميهن ستيز به فرومايگان ِ انسان ستيز سپرده‌اند.

در آشوبی که راهزنان جهانی، به نام حکومت اسلامی، بر پا داشته‌اند به راستی پنهان نمانده است که بيشتر روشنفکران ايرانی بدون ِ کيستی هستند، آنها از آزمندی ايران و ايرانی را برای اندک سودی به دشمنان واگذار کرده‌اند. زيرا آنها به جز سود ِ خود هيچ پيوندی با سر زمين و فرهنگ ايران نداشته‌‌اند.
برای کسانی، که 1400 سال، در بردگی و در گماشتگی‌ی بيگانگان، راستکاران و آزادانديشان ِ ايرانی را کشتار ‌کرده‌اند، سروری‌ی يک عربزاده، باعمامه‌ سياه، ننگين نيست. آنها پستی، خواری و فرومايگی را نشان وارستگی و جهاندوستی می‌پندارند و خود را، برای دشمنان ِ ايران، به خاک و خون می‌کشند و بر گور ِ آدمکشان گنبد ِ زرين می‌سازند.

افزون بر خودستيزی و خردسوختگی‌ی اين اسلامزدگان آنها در ژرفای نابخردی، بی شرمانه، کشور ايران را برای ناموجودی، به نام امام زمان، که هرگز زاييده نشده است، آماده می‌کنند و راه ورود او را با کشتار ِ آزادگان ايران هموار می‌سازند.

کالبد شناسی اندیشه خمینی...

article picture
 

 ارث و میراث و وارثان خمینی



هیچ میراثی گرانبهاتر از راستی و درستی نیست. “شکسپیر”


“صمیمانه و راست بودن آغاز فضیلتی عظیم است” (1)


پیشینه


تخم نفاقی که خمینی از بدو ورودش به ایران (بهمن 1357) پاشید میوه تلخی بار آورد که هنوز هم پس از سی و سه سال مزه زندگی و شوق زیستن در آرامش، شادی، و صفا و صمیمیت را در ایران زمین زهر کرده است. میوه ممنوعه ای که هر که از آن خورد از بنیاد آدمی خویش جدا گشته و گویی ددی شد که انسان را به شکار گرفته است. این دیو را ایران کفایت نداده و سر از لبنان و سوریه و عراق و نمی دانم کجای دیگر زمین برآورده و خونریزی رسم و راهش شده است. ایکاش داستان خمینی با مرگ او پایان می گرفت. همانند نیمرود و فرعون و یا اسکندر و چنگیز و موسولینی و هیتلر که با گورسپاری آنها قدرت و کارکرد اندیشه شان نیز به گور رفت. در آن صورت دیگر خمینی پدیده ای نبود که روی آن وقت تلف کرد و به آن برخورد کرد، اما خمینی را بر مسند “امام شیعه” نشانده و پیراهن “تقدس” بر آن پوشانده و بت بزرگش کردند که قبله ی حاجات و ممر حیات اقلیت ممتازی شده است. “قوم” را به “حج” او برده و محراب و منبر را با نام او حک کرده و سکه به نامش زدند. ولایت خدائی به او داده و “سلطان مطلقش” کردند. گوئی که بر جان و مال و ایمان مردم حاکم است و فرمانش فرمان خداست، “آن که مکتبی را مسخره می‌کند، اسلام را مسخره می‌کند. اگر متعمد باشد، مرتد فطری است. زنش برایش حرام است. مالش هم باید به ورثه داده شود. خودش هم باید مقتول شود”


خمینی پدیده ای  شد که شناخت و ارزیابی آن بسیاری پرسش های نهفته و نپرسیده و ممنوعه (در مذهب خمینی بسیاری چیزها را نباید پرسید) را باز خواهد کرد.  گستاخی پرسش و شک قرن هاست که در مذهب و یا نهادهای تمامیت خواه تابو و نامیمون و نکوهش‌پذیر است. باید بار دیگر گستاخی پیشه کرده و همه چیز را زیر پرسش برد حتی خدا و مذهب و ایمان را. باور کنید که ایمان بدون یقین نه ارزش دارد و نه دردی را دوا خواهد کرد، حتی در زمینه ی علم و دانش نیز. انیشتین گفته بود:”من هیچ استعداد خاصی ندارم فقط عاشق کنجکاوی هستم.” امام علی می گفت:” ایمان شناخت با قلب، اقرار به زبان و عمل کردن با تمام وجود است” و یا در قرآن می خوانیم: “بگو: ایمان نیاورده‏اید، لیکن بگویید اسلام آورده‏ایم و هنوز  ایمان در دل‏های شما وارد نشده است”.



خمینی پس از ورود به ایران به بهشت زهرا رفت و در آنجا سخنرانی کرد و گفت شاه گورستان های ما را آباد کرد . اینجا خاوران است با گورهای جمعی کشتار تابستان شصت و هفت که بیش از چهار هزار زندانی را بی محاکمه کشتند


در این نوشته تلاش می شود تا جدی تر به عمق اندیشه خمینی نگریسته و ساختمان بندی و عملکرد اندیشه ی او را در حرکت و هدایت حکومت اسلامی بررسی کرد. همچنین وارد گفتمان های کلامی و فقهی نشده و نظر نیست تا به خمینی درس فقه و اصول و یا فلسفه و عرفان داده شود. باید دید خمینی، در مسند رهبری سیاسی خلق و ملت، چگونه به راحتی توانست دستور آن همه بگیر و ببند و اعدام  و کشتار و شکنجه را بدهد.  امروز، پس از گذشت بیست و سه سال از مرگش، ایران به ورطه نابودی رسیده و از اسلام جز نفرت و ریا و درس دروغ و دغل و دزدی و تجاوز چیزی باقی نمانده است. پیامبرش را به مستی بالای دار برده و علی را دوباره در محراب شهید کرده تا به مردم بگویند که ما خود “اسلام ناب محمدی” هستیم و کفر ما برابر کفر خداست. و کافر را چه جای زندگی در “جمهوری اسلامی” است.


***


اندیشه خمینی  و نظریه فقهی او که ریشه در قهقرا داشت از دگماتیسم حنبلی (سلفیان و وهابی) پیروی می کرد. افزون بر آن، او فقه را با حکومت در آویخت و ولایت مطلقه فقیه را ایدئولوژی ناب آن قرار داد.


در اندیشه او انسان در حصار ایدئولوژی (ولایت فقیه) حبس بوده و حیاتی بیرون از آن ندارد. “حاکمیت منحصر به خدا است و قانون، فرمان و حکم خدا است. قانون اسلام یا فرمان خدا، بر همه افراد و بر دولت اسلامى، حکومت تامّ دارد و همه افراد از رسول اکرم (ص) گرفته تا خلفاى آن حضرت و سایر افراد، تا ابد تابع قانون الهی هستند”. (2) با این برداشت، او خود را حاکم تام و تمام مردم می دانست و هیچ اندیشه و رویکرد و تفکری بیرون از آن را برنتابید. او فقیه شیعه ای شد که حکومت اموی را پس از دوازده و اندی قرن بازسازی کرده و با اسم علی و خاندان محمد به جای معاویه نشست، شیعه پس از شهادت امام حسین در کربلا (آن هم نه برای امر حکومت) دیگر داعیه ی حکومت نداشت و رسالت خویش را دیگرگونه می دید.  او دست بر تجربه ی شکست خورده ای گذاشت (حکومت دینی) که قرن ها دور تاریخی اش به سر آمده بود. از طرفی نیز نه دید و افقی باز داشت و نه از دنیای متمدن چیزی می دانست. اندیشه اش در حصار فئودالیسم بند بود و جهان بینی اش نیز اسیر زندان مذهب اش بود.  و از عجایب روزگار این که بر مسند رهبری کشور و ملتی نشست که بیش از هفت هزار سال پشتوانه ی تاریخی داشته و نقش درخشانی در تمدن بشری بازی کرده بود.


در این نوشته به آثار باقیات خمینی اشاره خواهم کرد. اما پیش از آن دوست دارم نظر خویش از کالبد اندیشه ی او را جمع بندی کنم. به زبان ساده ساختار و بنیادهای اندیشه خمینی را می توان بدین گونه خلاصه کرد.


جهان بینی


اگر جهان بینی (شناسی) را فلسفه دید و نگرش فرد از جهان و مردم و جامعه تفسیر کنیم باید بپذیریم که خمینی جهان را آن گونه می دید که عمل کرد. او جهان و هستی و انسان را از نگاه مذهب (جهان بینی مذهبی) خویش می دید. بسیاری تلاش وافر داشته و دارند تا نشان دهند که خمینی جهان بینی توحیدی داشته و هستی را در راستائی یکتا و یگانه می دید. اما بین آنچه که خمینی از توحید و هستی می فهمید فرسنگ ها با اصل توحید و یگانگی و یکتائی فاصله دارد (انیشتین و استیون هاکینگ و بسیاری از دانشمندان علم به اصل یکتائی و یگانگی و بردار زمان (رو به جلو) در آفرینش و هستی باور دارند و هستی را جهت دار می بینند). اما درک خمینی از توحیدِ در هستی به یگانگی خدا (خدای او فقط خدای مسلمانان هم باورش می باشد- یک خدا هست و آنهم خدای ما) ختم شده و قانون او را یکتا و همگانی و ازلی و ابدی می داند. “اعتقادات من … اصل توحید است، مطابق این اصل ما معتقدیم كه خالق، آفریننده جهان و همه عوالم وجود و انسان تنها ذات مقدس خدای تعالی است كه از همه حقایق مطلع است و قادر بر همه چیز است و مالك همه چیز.” (3) می بینید چگونه خدا را در قفس تنگ خویش زندانی کرده و برای او نسخه پیچی می کند!


جهان بینی مذهبی خمینی، آن گونه که نشان داد، به توتالیتاریسم مطلق رسیده و راه هر گونه دگراندیشی را مسدود و قفل کرد. در این جهان بینی، سقف کیهان و هستی به زمین کشیده شده (زمین مرکزی) و جامعه ی بسته و انسان در حصار مذهب زندانی می شود. جهان خمینی دنیای دو قطبی است، داستان کفر و ایمان و بهشت و جهنم است، در این دیدگاه کافران باید نابود شده تا سد راهی برای مومنان نباشند. بی خود نیست که درمانگاه پزشکی در آمریکا به خاطر عمل سقط جنین به آتش کشیده می شود و یا نویسنده ی رمان “آیات شیطانی” به مرگ محکوم می گردد.


در این راستا القاعده شمشیر الله به دست گرفته و به هر جنایتی دست می زند و کشیشی دیگر نیز در آمریکا قرآن می سوزاند. از طرفی نیز صیهونیستها در اسرائیل برای حفظ و حفاظت “دیوار ندبه” و “دولت یهود” مسجد اقصی را ویران کرده و بیش از شصت سال فلسطین را گروگان گرفته اند. و در ایران دیدیم که چگونه توحید و اتحاد و یگانگی را در زیر چتر ولایت فقیه تبیین کرده و زندگی و حیات مردم را به بازیچه گرفته اند. “انقلاب اسلامی بر مبنای اصل توحید استوار است كه محتوای آن در همه ی شئون جامعه سایه می‌افكند. در اسلام تنها معبود انسان و بلكه كل جهان، خداست كه همه انسان‌ها باید برای او، یعنی برای رضای او، عمل كنند”. (4) آیا به راستی اینهمه پلشتی و ویرانی و خیانت و جنگ و جنایت برای رضای آن خدای ندیده و نفهمیده است؟ مگر تورات و انجیل و قرآن نمی گویند که خدا همه را یکسان خلق کرده و تمامی نوع بشر از حقوقی یک سان برخوردارند؟


انسان


همانگونه که در پیش اشاره کردم، انسان رمز درک هستی است. چون اگر فاکتور انسان را برداریم هستی و زندگی همه اش پوچ و بی ارزش و سر درگم می نمایند. شناخت با انسان آغاز و بی او پایان می گیرد. او بود که اتم را هزار بار شکافت و به بیکران کهکشان راه برد. امروزه، به خوبی می بینیم که ارزش هر مکتب و مرام و نظام اجتماعی در دوری و نزدیکیشان به امر انسان و حقوق او ارزش گذاری می شود. به بیان ساده، تمدن با انسانیت همزاد و هم خانه است و “حقوق بشر” آینه تمام نمای مدنیت انسانی است. صدر ما صدر حقوق بشر است.


اما ببینیم که خمینی و ولایت او با انسان چه کرده اند. می گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست. و نیکوئی خمینی و نظامش را باید با انسان و انسانیتش سنجید.


انسان خمینی


“چون شیطان وسوسه كرد آدم را و نزدیك آن درخت رفت و نظر به سوى آن كرد، آبرویش ریخت، پس برخاست و به سوى آن درخت روان شد، و آن اول قدمى بود كه براى گناه برداشته شد. پس از آن با دست خویش آنچه در آن درخت بود چید و خورد پس زینت و زیور از جسمش پرواز نمود. و آدم دست خود را بالاى سرش گذاشت و گریه نمود”. (4) با این درک و نگرش، خمینی انسان را گناهکار می بیند (نمی دانم خمینی با چه درک و مدرکی به گریه آدم اشاره می کند؟ تمام متون مذهبی توحیدی در برخورد به پدیده آدم و حوا از رهایی و بینائی و هبوط و تولد دوباره انسان گفت وگو می کنند نه از پشیمانی و گناه) و رسالت پیامبران را در پاک کردن آن گناه خلاصه می کند. در این دیدگاه مگر حضرت آدم خود اولین گناهکار نبوده است؟ خمینی می گفت:”مردم ناقص‌اند و نیازمند کمال‌اند و ناکامل‌اند، پس به حاکمی که قیم امین صالح باشد محتاجند.”(5) و یا “ولایت فقیه واقعیتی جز قرار دادن و تعیین قیم برای صغار ندارد”.(6) البته روشن است که از آن جهان به چنین انسان نیز می رسیم. به گوشه ای از کرامت چنین انسان به بیان آیت الله آملی توجه کنید. “البته کرامت مراتبی دارد و مرتبه بالا و قله بخش کرامت، مخصوص انبیا و معصومین و اهل بیت علیهم الصلاة و السلام است و مراحل میانی و نازلش بهره اوساط الضعاف از اهل ایمان است. پس کرامت انسان به استناد خلافت است و خلافت رهن آن است که حرف مستخلف عنه را بفهمد، باور کند، متخلق شود و عمل کند اما اگر کسی در کنار سفره خلافت نشست و نان خلافت را خورد و خواست از این رهگذر بهره‌ای از کرامت ببرد، ولی حرف خودش را زد، خودش را تقدیس کرد و کار خودش را کرد،  این غاصب است و خلیفه نیست، و قهرا طرفی از کرامت نمی‌بندد و به جای  لقد کرمنا بنی آدم مشمول غضب الهی است”. (7)  البته این آقایان نمی توانند از عظمت و کرامت انسان در قرآن چشم بپوشند (به بنی آدم کرامت بخشیدیم و او را خلیفه خویش در زمین قرار دادیم- قرآن سوره اسراء آیه 70)  ولی با ترفند و شیادی ویژه خویش ولی فقیه را به جای خدا نشانده و دوری و نزدیکی افراد را با “ولایت” می سنجند. یکی دیگر از انسان های دست پرورده خمینی، جنتی، می گوید:”ملت به عنوان ایتام محسوب می‌شوند و عالمان در حکم قیم و والیان امر هستند که کار رسیدگی به تمام امور مردم را دارا هستند.”(8)


به زبان ساده، انسان خمینی گناهکار و ناقص و ایتام (جمع یتیم- بی پدر) است. او برای جبران چنین کمبود و رهائی از گناه باید به دامن ولایت چسبیده تا از کرامت آن برخوردار شود وگرنه هیچ است و انسان نیست. به بیان دیگر، باید اشک بریزد و گریه کند و از شادی بپرهیزد. دست به موسیقی نزده و نزدیک رقص و آواز نشود. زن باید پوشیده و چادری و مرد نیز با ریش و پشم و .. باشد. البته جمهوری اسلامی در انتخاب پارچه و نوع ریش به همه آزادی کامل می دهد.


جامعه


جامعه یا کشور رکن دیگر جهان خمینی را شکل می دهد. از جهان بینی و انسانش گفتیم و اینک درک و نگرش  و افق دیدش از جامعه را بررسی می کنیم. اگر جامعه را زیستگاه جمعی نوع بشر در یک جغرافیای مشخص بدانیم باید بپذیریم که نوع بشر ترکیبی از رنگ و پوست و نژاد و جنس و عقیده و مرام و مکتب و فرقه و سلیقه های فردی است. در دنیای کنونی و واقعی هیچ جامعه و کشور و منطقه را نمی توان یک دست و یک رنگ و یا یک زبان و دارای یک مرام دید. ایران ما نیز همچون قالی اش با رنگ و سلیقه و شکل و فرم پیچیده درهم تنیده شده است و هزاران سال را این گونه سپری کرده است. چنین کشوری رهبری ویژه خویش را می طلبد.


گفتمان جامعه و جامعه شناسی، روابط فرد و جامعه و آزادی های فردی و جمعی، نقش دین و سیاست و ترکیب و جدائی آن ها و دیگر امور وارده در این زمینه فرصتی دیگر و فراتر می خواهد که وارد آن نمی شوم. من هر چه در گفته ها و نوشته های خمینی گشتم، با این اندیشه و پندار و گروه فکری از دیر باز- دهه پنجاه- در کلنجار بوده و از نهفت و فرآورده های آن به خوبی آگاهی و آشنائی دارم، هیچ اشاره ای (حتی ساده و ابتدائی) به موضوعات بالا نیافتم. در واقع نه تنها خمینی بل سراسر حوزه های فقهی با درک و فهم علوم اجتماعی بیگانه بوده و هر که در آن حوزه وارد می شد طرد و نفی می گردید. در این راستا، من اندیشه و تفکر خمینی را درخور بحث و بررسی و نقد و انتقاد علمی نمی بینم. مجموعه تفکر او تنها به درد بحث و گفتمان های فقهی می خورد که آنهم دردی از جامعه را حل نخواهد کرد. اما باید این طایفه و قبیله را، از آن جایی که با نان و نام مردم زندگی کرده و همواره دست در جیب آن ها داشته و از سفره آن ها خوراک می گیرند، از مردم جدا کرد و نانشان را با آگاهی مردم آجر نمود.


همانطور که در جهان بینی اشاره کردم، جامعه و کشور در دید خمینی در حصار بسته امتی باورمند به ولایت فقیه خلاصه می شود. او جامعه را بالا پائینی (عمودی) می دید. جامعه ای که از خدا سرچشمه گرفته و به پیامبران و رسولان رسیده و ولایت فقیه وارث آن می باشد. در جامعه ی او نقش بشر در ساختن و برپائی آن بی اثر و یا ناچیز بوده و مردم، در درک نهائی، توده های ناقصی هستند که باید توسط مکتب به “کمال” برسند. برای آشنائی بیشتر با نوع درک و برداشت او از جامعه و کشور به کدهای زیر نگاه کنید:


درباره جامعه: “اسلام آمده است تا تمام ملل دنیا را، عرب را، عجم را، ترك را، فارس را با هم متحد كند و یك امّت بزرگ به نام «امّت اسلام» در دنیا برقرار كند … تمام مسلمین با هم برادرند و برابرند و هیچ‏یك از آن ها از یكدیگر جدا نیستند و همه آن ها زیر پرچم اسلام و زیر پرچم «توحید» باید باشند.(9)


پس داستان پنج میلیارد بقیه چی می شود؟


کشور و وطن: “اسلام در عین حالی كه «وطن» را، آن جایی كه زادگاه است، احترام می‏گذارد، لكن مقابل اسلام قرار نمی‏دهد. اساس اسلام است. این ها دیگر بقیه‏اش فرعند. اساس ـ آن هایی كه مكتبی هستند ـ خدمت به اسلام است. این خدمت اگر در لبنان باشد خدمت است و اگر در ایران باشد خدمت است”.(10)


پس وطن آن هائی که مسلمان نیستند کجاست؟ اگر اسلام جهان شمول است (که هست) پس چرا ایران را رها نمی کنید تا حکومت خویش را داشته باشد؟


جامعه توحیدی: “… عبارت از جامعه‏ای است كه با حفظ همه مراتب، یك نظر داشته باشند؛ كأنّه موجودند… قشرهای دولت، ملت، رئیس جمهور، پایین‏تر، همه با حفظ مراتبشان یك مقصد داشته باشند”. (11) پس جامعه توحیدی شما می شود جامعه بسته یخ زده ای که یک نظر بیشتر ندارد.


حکومت و مردم


به نظر من خمینی نه از فلسفه و زایش حکومت درک درستی داشت و نه از کلمه جمهوری چیزی بارش بود. وی معتقد بود “حکومت یا حکومت خداست یا حکومت طاغوت و شکل سومی ندارد”.(12)


خمینی در کتاب ولایت فقیه می گوید” خلیفه برای این است که احکام خدا را که رسول اکرم آورده اجرا کند. این جاست که تشکیل حکومت و برقراری دستگاه اجرا و اداره لازم می آید”. (13)


خمینی به روشنی می گفت:”ولایت فقیه یك چیزی نیست كه مجلس خبرگان ایجاد كرده باشد، ولایت فقیه یك چیزی است كه خدای تبارك و تعالی درست كرده است؛ همان ولایت رسول اللّه است. (14)


حکومت و انواع آن و رابطه دولت و مردم بحث جداگانه ای می خواهد که وارد آن نمی شوم. در نوشته ای دیگر به نام “حکومت به زبان ساده” بدان برخورد خواهم کرد. از شیادی های ویژه خمینی و نظامش خیانت به قاموس کلمات می باشد. کلمات و مفاهیمی چون حکومت و جمهوری و دمکراتیک و آزادی و حقوق بشر و هزاران مفاهیم دیگر از درون خالی شده و با قلم مزدوران حرفه ای تفسیر و بخورد مردم داده شده است. خمینی برای حفظ نظام خویش از قربانی کردن خدا نیز ابائی نداشت، همچنان که وارثان او امروزه می کنند.


در جمع بندی باید گفت:


رضا شاه انقلاب را کشت و اندیشه های انقلابی را به دار کشید اما با روحانیت به چانه زنی نشست (با عده ای درافتاد و بزرگان حوزه را با خود همراه کرد). محمدرضا شاه نیز در تداوم استبدادِ پدر، انقلاب 57 را شعله ور کرد ولی با بی اثر کردن رهبری انقلابی، خمینی را بر تارک آن نشاند و خود فراری شد. خمینی به زودی مست قدرت شده و ولایت مطلقه فقیه را در قالب “جمهوری اسلامی ” حاکم کرد و خود بالاتر از سلطان مطلق “ولی امر” شد و پرده استبداد را ضخیم تر از هر زمانی در آسمان ایران بر افراشت. و امروزه هر چه در آن کالبد فرسوده بود بر سر مردم باریدن گرفت و ایران را به چنین روز و روزگاری نشاند. امروز ما همه ایرانیان، از گوش تا گوش کران زمین،  یک صدا و با فریاد بلند برای ثبت در تاریخ به خمینی می گوئیم:


وقتی تو آمدی آزادی مرد هرچند شاه با شیخ جابجا شده بود. تو گفته بودی شاه مملکت را ویران و قبرستان را آباد کرده است. اما خود ایران را ماتم سرا و قبرستان ها را زیارتگاه کرده ای. انگار با خود تخم نفاقی آوردی که در اثر آن زندگی و شوق زیستن و شادی و صفا و صمیمیت در ایران زمین مرد. تو خود میوه ی ممنوعه ای شدی که هر که از آن خورد گویی از بنیاد آدمیت جدا گشته و چون ددی هار انسان و انسانیت را به شکار گرفته است. از ایران تا لبنان و تا سوریه و تا کران تا کران گیتی.


با تو  جنگ آمد، سایه شوم و سیاهی که هنوز قربانی می گیرد، اما تو آن را نعمت الهی دانسته و تنورش را با تمام توانت گرم داشتی. چه جان های پاک را قربانی آن و چه خانواده ها را در داغ آن سوزاندی. انگار جان و مال و زندگی مردم برایت پشیزی ارزش نداشت. گوئی اینک وارثانت هوس جنگی دیگر در سر دارند.


چندی نگذشت که به نبرد اندیشه ها دست زدی و تفتیش عقاید رسم راه و سنت تو شده است. از روسری گرفته تا نوشیدنی و پوشیدنی همه را تحت کنترل گرفتی. اندیشه و دگراندیشی را به مهار کشیده و حزبت فقط حزب الله شد. تو که می گفتی “فرقی بین اشخاص نیست در قانون اسلام، فرقی بین گروه‏ها نیست”. (15) اما چه شد ورق را برگرداندی و دستور دادی تا “اشخاصی كه قلم دست می گیرند بر ضد اسلام، بر ضد روحانیت، بر ضد مسیر ملت قلمفرسایی می كنند، بشناسید آنها را. سوابق اینها را به دست بیاورید. مطالعه در احوال و سوابق اینها بكنید. (16) مگر قرار بود که همه از شما و رژیمت مداحی کنند؟ تو پس از آنهمه کشتار و جنایت و ویرانی ناراحت بودی که چرا تام و تمام مخالفین و دگراندیشان را تار و مار نکردی. از کم کاریت در این زمینه از وارثانت (در وصیت نامه ات) پوزش خواستی”و من توبه می كنم از این اشتباهی كه كردم و من اعلام می كنم به این قشرهای فاسد در سرتاسر ایران كه اگر سر جای خودشان ننشینند ما به طور انقلابی با آنها عمل می كنیم”. (17)


تو نگران درس و تعلیم و تربیت فرزندان ایران نبودی بلکه می خواستی دانشسراها و دانشگاهها را با عده ای اوباش قمه کش و سینه چاک رژیم پر کرده و  ادعای داشتن مراکز عالی علمی بکنی. تو به دولت و بسیج و سپاه و آخوند و همه دستور داده بودی: ” كه نگذارند عناصر فاسد دارای مكتب های انحرافی یا گرایش به غرب و شرق در دانشسراها و دانشگاه ها و سایر مراكز تعلیم و تربیت نفوذ كنند و از قدم اول جلوگیری نمایند تا مشكلی پیش نیاید و اختیار از دست نرود..” (18)


تو عمق کینه ات را از دانش و علم نشان دادی و امروزه وارثانت دانشکده (خیمه خانه) مداحی به جای علوم انسانی برپا می دارند. این بود که با تو دانش و دانشگاه نیز مرد.


با تو اوین با رونق فراوان بازسازی شد و سراسر ایران کمیته و بازداشتگاه و زندان و شکنجه گاه گردید. از تو دستور تجاوز به دختران در زندان صادر شده است و بی پروا فتوای قتل عام زندانیان سیاسی را دادی و در این راه منتظری را نیز دور زدی. تو که از عدالت اسلامی حرف می زدی و حضرت علی را مولا می دانستی؟ از کدام فرمان علی پیروی کردی؟ او که عایشه را با کرامت بدرقه کرد (پس از جنگ جمل) و دستور بازداشت زبیر را نداد. اما تو چرا دیوانه وار همه را به کشتن گرفتی؟ به کجا چنان شتابان می تازیدی- یادت رفته بود که استاد محمد تقی شریعتی به شما گفته بود آیت الله زیاد تند نرفته و عاقبت را در نظر داشته باش؟ یک رژیم مردمی و اسلامی، با آن همه نیروی بسیجی و پاسدارش، چرا باید از مردمش وحشت زده و هراسان باشد. شما که تمام قدرت اجرائی و فرهنگی و رسانه ای و دولتی و نظامی را در اختیار داشتی. از چه وحشت بِرِت داشته بود؟ چه توطئه ای در کار بود؟


آری با تو اخلاق و عرف و عرفان نیز مرد. دزدی و فحشاء و چپاول و غارت و اختلاس و بی حرمتی در ایران بیداد می کند و روزی نیست که وارثانت، سر بیشتر چاپیدن مردم، یقه یکدیگر را نگیرند. از رئیس جمهورت گرفته تا “مقام رهبری” همگی در این فساد و ننگ اخلاقی شریکند. آری با تو انسانیت و شفقت و جوانمردی از بین رفت. تو الله را قربانی و ایمان را سوزانده و اسلام را نابود کردی. زن را ملعبه دست ملا و مرد را مداح و جیره خوار حکومت کردی. با تو عشق مرد و نفاق لانه باز کرد و خیانت جوانمردی شد و جوانمردان بالای دار رفتند. با تو اندیشه و دگربودن و دگر اندیشیدن و رأی و نظر و استقلال همه در پستو زندانی شدند. اما رندان و پلیدان و مفلسان و خبرچیننان و “بوزینگان” و قداربندان حاکم شدند.


درد زیاد و ماجرا بس فراوان است و نمی توان در این صفحات کم از عمق خیانت و جنایتی که تو و وارثانت انجام داده اند گفت و نوشت. سینه تک تک ایرانی پر از این ماجراهاست و خدا نیز شاهد و باقی و شنونده و قاضی است.

اقای لاریجانی شما بهتر است به همان نجف برگردید...

باید اذعان داشت که ایران یک کشور مستعمره است ،چرا که برخی سران این نظام چه در گذشته و چه اکنون ،نه ایرانی هستند و نه با فرهنگ و تاریخ مردم هم خوانی دارند.یکی ازاین افراد علی لاریجانی است که با دیگر برادران خود در پست های کلیدی نه در خدمت مردم ،بلکه در خدمت اسلامیست های مذهبی و ولایت مطلقه فقیه نوکری می نمایند .
ایشان در تازه ترین اظهارات خود گفته اند،مجلس متعهد به اطاعت از رهبری است. علی لاريجانی که گفته می شود از نامزدهای بالقوه اصولگرايان برای انتخابات رياست جمهوری است، گفته که مجلس شورای اسلامی خود را به اطاعت از رهبر جمهوری اسلامی ايران متعهد می داند.
رييس مجلس شورای اسلامی که طی هفته های اخير تلاش کرده است تا نمايندگان مجلس ايران را پيرو دستورات آيت الله علی خامنه ای معرفی کند، شامگاه چهارشنبه در يک گفت‌و‌گوی زنده تلويزيونی اظهار داشت که «مجلس نهم در اطاعت از رهبری و استقامت در مسير سياست های کلی مدون شده توسط ايشان...خود را متعهد می داند.» علی لاريجانی در حالی بر متعهد بودن نمايندگان مجلس به اطاعت از رهبر جمهوری اسلامی ايران تاکيد کرده است که در بخش ديگری از سخنان خود، رضا شاه، بنيانگذار سلسله پهلوی، را متهم کرده که «تسلط کاملی بر مجلس داشت» و به گفته وی، مجالس هفتم تا دوازدهم شورای ملی «تنها نمايشی بودند». رييس مجلس ايران طی هفته های اخير و به دنبال طرح سوال از محمود احمدی نژاد، رييس جمهوری اسلامی ايران، هدف انتقاد نمايندگان هوادار دولت قرار گرفت که نظر رهبری در مخالفت با اين طرح را کشف نکرده است.
در همين رابطه، مهدی کوچک زاده، نماينده تهران در مجلس، روز پانزدهم آبان ماه خطاب به رييس مجلس گفت که «انسان عاقل لازم نيست هر چيزی را مانند بچه به او دستور دهند تا بفهمد» و با بيان اينکه، آيت الله خامنه ای با طرح سوال از احمدی نژاد مخالف است، اظهار داشت که «بنده و همفکرانم در مجلسی نمی‌مانيم که برخلاف نظر رهبری که برای ما کشف شده اقدام شود.» رییس مجلس ایران نیز در پاسخ گفت که نظری مبنی بر مخالفت با طرح سوال از رییس جمهوری، از سوی آیت الله خامنه ای به وی نرسیده است. به دنبال مخالفت علنی رهبر ايران با این طرح سوال که در جمع بسيجيان و سپاهيان آن را اعلام کرد، این طرح از دستور کار خارج شد و علی لاريجانی نامه ای به آيت الله خامنه ای نوشت و گفت که «قطعا نظر ولی امر مسلمين که اشراف بر همه مصالح مسلمين دارند، برای جامعه اسلامی قرين سعادت بوده و اطاعت از اوامر حضرتعالی فريضه و مايه افتخار اينجانب و نمايندگان مجلس می‌باشد.» وی پيشتر نيز در واکنش به اظهارات رهبر جمهوری اسلامی که گفته بود «هر کس تا روز انتخابات اختلاف ايجاد کند خيانت کرده است»، نامه ای نوشت و «رعايت دستورات» به گفته وی «ولی امر مسلمين» را «واجب» و «باعث سعادت و سر افرازی ملی» دانست. آقای لاريجانی در ماه های اخير سخنرانی و سفرهای زيادی انجام داده است و بر اساس گمانه زنی های صورت گرفته، به نظر می رسد قصد دارد تا در انتخابات سال ۱۳۹۲ رياست جمهوری شرکت کند.
در همين رابطه، روزنامه ايران در شماره روز ۱۴ آذرماه خود گزارشی به چاپ رساند که در آن اشاره شده بود علی لاريجانی طی پنج سال گذشته، «۴۸ سفر خارجی» انجام داده و از آن به عنوان، «اقدامی موازی با سياست خارجی» و «ارتباط اين سفرها با انتخابات آينده» ياد کرده بود. احمد بخشايش اردستانی، عضو کميسيون امنيت ملی مجلس به روزنامه ايران گفته است: «سفرهای لاريجانی در راستای انتخابات رياست جمهوری يازدهم صورت گرفته و می‌‌گيرد.» آقای اردستانی افزوده که لاريجانی «حتماً در سال آينده در انتخابات رياست جمهوری يازدهم شرکت کرده و در اين انتخابات نقش فعالی خواهند داشت.» نامزدهای اصولگرا برای موفقيت در انتخابات رياست جمهوری نيازمند جلب نظر آيت الله خامنه ای هستند و همواره سعی می کنند که خود را پايبند به دستورات وی دانسته و بر «اطاعت از اوامر» او تاکيد می کنند.اری این است ایران ما ،ببینید امروز در چه شرایطی به سر می بریم .امروز کسانی می توانند جایی در حکومت داشته باشند که تملق رهبری را به نحو خوب انجام دهند .
اما سوالی که در ذهن همه مردم وجود دارد این است که این انتخابات چه معنا و مفهمومی دارد.?پاسخ این است ،که این حکومت با تدوین قانون اساسی موجود عملا حقوق مردم را زیر پا گذاشته است ،این حکومت افرادی را می خواهد که نوکری بیت رهبری را بر مردم ارجع بداند.حکومتی که مردم را فقط برای دو چیز می خواهد یکی برای بازی و نمایش انتخابات یا همان انتصابات ودیگری در خصوص بروز جنگ !وگرنه مردم هیچ حق و حقوقی در این حکومت ندارند.اگر بخواهیم به سوابق صادقی لاریجانی نیم نگاهی داشته باشیم باید گفت علی اردشیر لاریجانی در سـال ۱۳۳۶ در شهر نجف عراق متولد شد. وی فرزند روحانی شیعه، حاج میرزا هاشم آملی، نوه‌ی دختریِ سیّدمحسن نبویِ‌اشرفی و داماد مرتضی مطهری است. لاریجانی در سال ۱۳۵۸ در رشتهٔ علوم کامپیوتر در مقطع کارشناسی از دانشگاه صنعتی شریف با رتبه اول فارغ‌التحصیل شد و به پیشنهاد و توصیهٔ مرتضی مطهری تغییر رشته داد و کارشناسی ارشد و دکترای خود را در رشتهٔ فلسفه غرب از دانشگاه تهران اخذ کرد. دکتر علی لاریجانی در زمینه‌های مختلف دارای تالیفات علمی است که از جمله آن سه کتاب در زمینه فلسفه کانت و ۱۵ مقاله پژوهشی در موضوعات مختلف علمی است. او پس از پیروزی انقلاب به پیشنهاد و توصیه مرتضی مطهری به سازمان صدا و سیما رفت و به‌عنوان مدیرکل برون مرزی و دفتر مرکزی خبر سازمان صدا وسیما مشغول به کار شد.
در سال‌های ۱۳۶۰ و ۶۱ به عنوان رئیس سازمان صدا و سیما انتخاب شد. در فاصله سال‌های ۶۱ تا ۷۰ لاریجانی سمت‌هایی چون معاونت وزارت کارو امور اجتماعی، معاون وزارت پست و تلگراف و تلفن، معاونت وزارت سپاه و جانشین ستاد کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به عهده گرفت. در سال ۱۳۷۰ به عنوان وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی انتخاب شد و تا سال ۱۳۷۲ در این وزارتخانه ماند. سپس در سال ۱۳۷۳ با حکم سید علی خامنه‌ای، رهبر ایران، به عنوان رئیس سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و تا سال ۱۳۸۳ به مدت ۱۰ سال مدیریت این سازمان را به عهده داشت. لاریجانی که به‌عنوان نماینده رهبری در شورای عالی امنیت ملی مشغول فعالیت بوده‌است، از سال ۱۳۸۴ و با آغاز به کار دولت نهم، دبیر شورای عالی امنیت ملی شد اما در ۲۸ مهر ماه سال ۱۳۸۶ از این سمت استعفا داد.
او در نخستین جلسه کاری هشتمین دوره مجلس شورای اسلامی با رای قاطع نمایندگان رئیس مجلس هشتم شد. در جلسه‌ای که نمایندگان صبح روز چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷تشکیل دادند علی لاریجانی منتخب مردم قم در مجلس هشتم، با کسب ۲۳۲ رای موافق از مجموع ۲۶۳ رای ماخوذه به عنوان رئیس مجلس هشتم انتخاب شد. برادران او هر کدام راهی جداگانه در پیش گرفتند. محمد جواد، با خواندن ریاضی رئیس کمیسیون سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی شد. او همچنین رئیس پژوهشگاه دانش‌های بنیادی است. یکی دیگر از برادران او، صادق، استاد حوزه علمیه قم و عضو شورای نگهبان و مجلس خبرگان شد و هم اکنون رییس قوه قضاییه است. باقر هم پزشکی خواند، و رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران شد. فاضل نیز کارمند وزارت امور خارجه و از دیپلمات‌های جمهوری اسلامی است. خواهر علی لاریجانی همسر مصطفی محقق داماد است.
پسرِ دخترخاله‌ی وی احمد توکلی فعال سیاسی ایرانی است. علی لاریجانی در سن ۲۰ سالگی با فریده دختر ۱۵ ساله مرتضی مطهری ازدواج کرد. وی چهار فرزند دارد؛ دو دختر با نام‌های فاطمه و سارا و دو پسر با نام‌های مرتضی و محمدرضا. منتقدان عملکرد لاریجانی در صدا و سیما معتقدند که دولت خاتمی و مجلس ششم در تمام دوران خود نه تنها از رسانه ملی محروم بودند بلکه آنرا در مقابل خود میدیدند.و انتقاد دیگر برنامه هویت بود .در سال ۱۳۷۵ برنامه هویت از شبکه ۱ سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد و در آن بسیاری از اندیشمندان مورد افترا قرار گرفتند و اعترافات تلویزیونی بسیاری از آنان در این برنامه پخش گردید. علی لاریجانی در پاسخ به انتقادات مطرح شده از این برنامه گفت: «اولا بحثی که ما در این مجموعه مطرح کردیم بر اساس توهین و تهدید نیست. ثانیا بسیار از شخصیت‌های مطرح شده افراد مذهبی و اندیشمند نیستند هرچند ممکن است به آن تظاهر کنند.
ثالثا در مورد اینکه می‌گویند چرا به این افراد مجال صحبت داده نمی‌شود باید گفت مگر اینها تاکنون مجال صحبت نداشتند..... یعنی این حضرات فکر می‌کنند ما اطلاع نداریم که از کدام سفارتخانه پول می‌گیرند که این مطالب را بنویسند.»و از طرفی دیگر نمایندگان مجلس ششم که اکثریت آن را اصلاح طلبان تشکیل می‌دادند خواستار تحقیق و تفحص از صدا و سیما شدند اما شورای نگهبان با این تفسیر که رهبر فوق همه قواست مانع از تحقیق و تفحص مجلس گردید. با اصرار نمایندگان، علی خامنه‌ای نهایتاً تحقیق و تفحص را پذیرفت و مجلس توانست تنها در سه موضوع شامل: میزان ونحوه هزینه کردن درامدهای اگهی‌ها، خریدهای خارج از کشور و اهدای هدایا تحقیق کند. گرچه به گفته نمایندگان طرح تحقیق با کارشکنی‌های متعدد سازمان مواجه گردید و بیش از یکسال بطول انجامید، صداو سیما و قوه قضائیه نمایندگان را تهدید به محاکمه کرده و پرونده تخلفات صداو سیما در مجلس هفتم بدون پیگیری بسته شد.
گزارش تحقیق و تفحص مجلس تنها از ۵ حساب بانکی صدا و سیما (از مجموع ۲۰۰ حساب بانکی) حاکی از تخلفات مالی به ارزش ۵۲۵۰ میلیارد ریال در این سازمان بود. لاریجانی تحقیق و تفحص نمایندگان را به تمسخر گرفته و آنرا «کشکی» خواند خاتمی رییس جمهور و اکبر اعلمی (رییس هیات نظارت بر صداو سیما) در بیانیه‌های جداگانه‌ای به این اقدام لاریجانی اعتراض کردند. نمایندگان در بیانیه‌ای که در آخرین روزهای عمر مجلس ششم منتشر گردید خواستار پیگیری و رسیدگی به گزارش تحقیق و تفحص توسط یک قاضی «خداترس، عادل و بی‌طرف» شدند. قوه قضائیه هیچگاه به این گزارش رسیدگی نکرد و مجلس اصولگرای هفتم نیز علاقه‌ای به پیگیری آن نداشت.
قرائت گزارش تحقیق و تفحص مجلس از صداو سیما همزمان با روزهای پایانی فعالیت مجلس ششم و برگزاری انتخابات مجلس هفتم بود. صدا و سیما در جریان انتخابات اخبار رد صلاحیت گسترده نامزدهای اصلاح طلب، اعتراضات احزاب و گروه‌ها به عملکرد شورای نگهبان، تحصن نمایندگان و نهایتا تحریم انتخابات توسط اصلاح طلبان را با نگاهی جانبدارانه پوشش داد تا جاییکه به سانسور بیانیه مشترک روسای دو قوه(خاتمی رییس جمهور و کروبی رییس مجلس) رسید. اصلاح طلبان ضمن آنکه لاریجانی را متهم می‌کردند که مغز متفکر جناح راست (اصولگرا) است و صداو سیما را به دستگاه تبلیغانی محافظه کاران تبدیل کرده‌است، ریشه بخشی از تلاشهای وی را در نگرانی از احتمال پیگیری گزارش تحقیق و تفحص مجلس و تخلفات ۵۲۵۰ میلیارد ریالی اش می‌جستند.
اری امروز مردم ایران با حکومتی غیر ایرانی روبرو هستند که مافیای قدرت هر کاری دلشان می خواهد با چراغ سبز ولایت فقیه انجام میدهند.با حکومتی سر وکار داریم که اصل 110 قانون اساسی تعیین کننده حقوق از دست رفته مردم است.با حکومتی دست به گریبان هستیم که مجلس خبرگان رهبری ،که وظیفه ان تعیین رهبر و نظارت بر عملکرد اوست باید از فیلتر شورای نگهبان که دست نشانده رهبری است عبور نماید، همچنین نمایندگان مجلس و ریاست جمهوری .اری انتصابات دیگری در راه هست که احتمالا باید علی لاریجانی از درون صندوق رای ،از پیش تعیین شده بیرون بیاید تا سرا پا گوش ،به فرمان اربابش باشد.باید به اقای لاریجانی گفت :همان بهتر که به محل تولد خود، یعنی شهر نجف برگردی و گرنه دیر یا زود این اتفاق هم برای شما و برادرانت و هم برای اربابت از طرف مردم ازادی خواه با ان فرهنگ اصیل ایرانی خواهد افتاد.
باشد که مردم با تحریم انتخابات 92 بار دیگر یک نه بزرگ ،هم به حکومت توتالیتر جمهوری اسلامی و هم یک نه بزرگتر به کسانی دهند که نه ایرانی هستند و نه دلسوز مردم، بلکه تملق گویانی هستند که برای چند صباحی می خواهند در قدرت بمانند.اما در پایان باید گفت که از سلطان سنجر پرسیدند که چرا با این همه قدرت و امکانات سقوط نمودی ?.ایشان در پاسخ گفتند به دو دلیل ،یکی اینکه کارهای بزرگ را به ادمهای کوچک و فرومایه دادم ودوم اینکه کارهای کوچک را به ادمهای بزرگ واگذار نمودم .ادمهای کوچک از انجام کارهای بزرگ عاجز و ناتوان و ادمهای بزرگ از انجام کار های کوچک شرمسار بودند.