۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

تو از دیار من آمدی...

تو از دیار من آمدی
سکوت جان را بر هم زدی

کتاب غم شد دوباره باز
چو نغمۀ بیش و کم زدی

صدای من شد؛ صدای تو
هوای من شد؛ هوای تو

تپیدن قلب، به خاطرت
کشیدن درد، برای تو

به خاطر تو ؛ گذشتم از جسم
گذشتم از نام ،
گذشتم از جان،
گذشتم از عشق....

تیرگی، سیاهی، و «شب»، که رویاروی روشنایی و سپیدی و «روز»، از آغاز آفرینش، صف کشیده است، مدام، برای مانده گاری خوی تباهیگر خویش، بر «خورشیدهای» تابان و پر فروغ، چنگ می کشد، از فروزش زندگی ساز آنها، جلو می گیرد، اما، این آیین «زنده گان» روشنایی بخش است: که از پَس خود، ستاره های فراوان، بر پهندشت سیاهی آسمانِ شب، می پخشانند، تا راهگشای دیگر رهروان دلداده باشند:
بر فَرَوَهَر اشویی جانباخته جاوید دکتر «فریدون فرخ زاد» درود می فرستیم، و یاد و نام خورشید گرمابخش و شادی آفرین خنیاگر توانای ایرانی را گرامی می داریم... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر